وهابیت شعاریست برای مخالفت با اهل سنت، فریب نخور! (۱)
به قلم: مجاهد دین
به نام خدای خالق تضاد ها؛ خدایی که خوب و بد، زشت و زیبا، سفید و سیاه، هدایت و گمراهی و اختلاف را بوجود آورد تا ما را بوسیلۀ آن آزمایش نماید.
امروز دلم گرفته بود چون پیامهایی برایم میآمد که مرا همانند نوش دارویی پس از مرگ سهراب میدانست. برای همین خواستم آنچه تجربه کردم را بنویسم تا شاید در این راه تاریک چراغی به دست کسی داده باشم.
چون تو میبینی که شخص دغدغۀ دین را دارد، الله و رسولش را از ته دل دوست دارد، به عبارتی دیگر اخلاص بسیار زیادی دارد؛ آمادۀ خدمت کردن به اسلام است، هنوز چیزی یاد نگرفته است، میخواهد دین را یاد بگیرد، اما پیش چه کسی میرود تا این دین را به او یاد بدهد؟ مساله اینجا مهم میشود.
ده دوازده سال قبل را به یاد بیاورید… شک ندارم بسیاری از شما (سلفی جهادیها) همینطور بودند. نوجوانان و جوانانی تر و تازه و پر انرژی و ساده و بدون غل و غش و کلک و ریا، پر از صفا و صمیمیت و پاکی و یک دلی بودیم و عشق الله و رسولش را داشتیم. با چه شور و شوق فراوانی سخنرانیهای بعضی ماموستایان را میشنیدیم که دربارۀ توحید و شرک صحبت میکردند. به مسجد میرفتیم، آن مسجدهایی که جز چند تا پیر مرد کسی دیگر برای نمازهای فرض نمیآمد، اکنون پر شده بود از جوانانی که یکی دو صف را پر میکردند. پاهایی به هم چسپیده و شانههایی تراز. البته شیرینی ایمان احساس میشد. قلبت به بهشت خوشحال بود و هموراه دوزخ جلوی چشمانت بود و از گناهان کوچک و بزرگ دوری میکردی. سواک همراه همیشگیات بود و نشان از سیمای ساده و سنتیات داشت. لباسی سفید و بی آلایش میپوشیدی، کمی ریش داشتی و بخاطر زدن آن نزد بقیه برادران سرزنش میشدی. اما حقیقتاً کاملاً مبتدی و کاملاً بیسواد بودی. جز دو سه تا سخنرانی، و شاید دو سه تا کتاب و مقاله، چیز دیگری نداشتی.
این جوانان واقعا اندوختههای اسلام بودند، چون در عوض بعضی دیگر از جوانان مشغول دختر بازی و کوچه گردی و … بودند؛ نماز نمیخواندند و به مسجد نمیآمدند. ولی ما جوانانی بودیم که دغدغه دین را داشتیم، الله و رسولش را دوست داشتیم، اخلاص داشتیم، اما …
اما حیف که مربّی دلسوزی نداشتیم. افکار نجدی نیز خیلی زیبا و پر زرق و برق و با شعار توحید آراسته شده بود، هر تشنۀ دینی را مجذوب خودش میکرد. توحید! اصل هدف انبیا!! اما توحیدی بر اساس تفکر نجدی! ناخودآگاه و بدون اینکه بدانیم، بر اساس تفکر نجدی پرورش یافتیم. چون به ما گفته بودند: «وهابیت شعاریست برای مخالفت با اهل سنت، فریب نخور». و این ملکۀ ذهنمان شده بود، اجازه نمیدادیم فریب بخوریم! چون سبقت اذهان خودمان بر افکار جدیدی که در قاموس فکری ما انحراف از توحید بودند، جایی نداشتند.
به این شکل خشک و بیروح بزرگ شدیم. من آنجا نبودم اما میدانم که در خانه با اهل خانهات دعوا میکردی، تهدیدشان میکردی، و حتی تکفیرشان میکردی. و تعدادی نیز تصمیم به هجر خانه میکردید و از خانه میزدید بیرون و چنان حس غربا به شما دست میداد که انگار حدیث: «بَدَأ الإِسْلَامُ غَرِيبًا ، وَسَيَعُودُ غَرِيبًا كَما بَدَأ» درست و دقیقا برای شما گفته شده است! به این شکل از جامعه منزوی شدیم. دوستان سابق مان را یکی بعد از دیگری از دست دادیم و دوستانی با افکار خودمان پیدا کردیم. تعدادمان کم بود. هرزگاهی اطلاعات میریخت و چند تایی از برادران ما را میبرد. ما هم حرصمان بیشتر میشد. از دورن کینۀ بیشتری پیدا میکردیم. کمی آرام میشدیم ولی از درون افسرده بودیم. وقتی خبر میرسید فلان برادر موفق به هجرت شد و توفیق شهادت پیدا کرد، پیش خودت افسوس میخوردی و میگفتی خوشا به سعادتش. کاش من نیز موفق به این کار میشدم.
افکار نجدی ملکۀ ذهنمان شده بود، میگفتیم توحید همین است و بقیه دشمنان توحید هستند و میگفتیم ما نیز به همانند صحابه بخاطر توحید است که اذیت میشویم. ای کاش که همینطور میبود. اما نبود؛ بلکه چوب افکار خوارج منشانۀ خودمان را میخوردیم. چون بعید نیست ابن ملجم مرادی نیز همین حس و حال را داشته بوده باشد. به گمان خودش در دار الکفر علی بن ابی طالب رضی الله عنه زندگی میکرد و او همفکرانش همان غربایی بودند که پیامبر صلی الله علیه وسلم خبر از آنان داده بود! و به حساب آنها نیز از جانب توحید دفاع میکردند، و سخنی جز إن الحکم إلا لله نمیزدند. و به این شکل رأس طاغوت زمان خودش یعنی علی کرم الله وجهه را قربة إلی الله کشت! چون در باور او، علی طاغوت بود و نشر شرک میکرد! الغرض اینکه این حس و حال، و این اخلاص، به تنهایی کافی نیست. و اگر کافی بود برای ابن ملجم هم کافی میبود.