وهابیت شعاریست برای مخالفت با اهل سنت، فریب نخور! (۲)
به قلم: مجاهد دین
ما اخلاص زیادی داشتیم اما مسیر درستی را طی نکردیم. چون در ذهن ما نقش بسته بود که: «وهابیت تنها شعاری برای مخالفت با اهل سنت است و نباید فریب بخوریم»
خیلی ها تحمل نیاوردند و هجرت کردند. یکی سمت القاعده و طالبان میرفت، دیگری به عراق میرفت. هدفی هم جز تمکین شریعت و بالا آوردن شعار توحید نداشتیم. وقتی میدیدیم برادرانمان قدرت پیدا کردهاند و اعلام جماعت و امارت و … میکنند، خیلی خوشخال میشدیم. میگفتیم وعدۀ خداوند در حال پدید آمدن است و طایفۀ منصوره ظاهر گشته است.
چنانکه گفتم، پیشتر در جامعه تبدیل به انسانهایی منزوی شده بودیم. شاید افسردگی گرفته بودیم. به مردم جامعه بد بین بودیم. اگر میگفتیم اصل در این مردمان بر کفر و شرک است، گفتنش برایمان سخت نبود. برای همین هجرت را انتخاب کردیم. از اینجا و آنجا و این شهر و آن کشور هجرت کردیم و مردمانی دور هم جمع شده بودیم که با اینکه با هم مهربان بودیم اما به شدت از دست مردمان عصبانی بودیم. ما در باور خودمان حکم صحابهای را داشتیم که با مشقتهای فراوان از دست مشرکان قریش و ابوجهلها فرار کردهاند. یاد دلاوریهای صحابه میافتادیم که چطور در جنگها، در مقابل پدر و برادر خودشان میایستادند و بخاطر دفاع از توحید پدر و برادر خودشان را میکشتند! ما نیز قرار بود همین کار را با پدر و برادرهایمان بکنیم! اما این کجا و آن کجا!
خیلی اخلاص داشتیم، چون حاضر بودم خودمان را منفجر کنیم و از این دنیا برویم و شهادت طلبی (استشهادی) کنیم. و میکردیم. ما مزدور کسی نبودیم، از کسی پول نمیگرفتیم، بلکه قربة إلی الله بودیم. چون کسی که حاضر باشد به زندگی خودش پایان بدهد، قطعا برای مال دنیا چنین نکرده است بلکه هدفش شهادت بوده است. این کار فی نفسه اشکالی نداشت، اما اشکال در آنجا بود که انتقام ابوجهل و مشرکان قریش را از مردم اهل سنت اشعری و صوفی مسلک داخل مسجد و با منفجر کردن مسجد بر سر آنان میگرفتیم! خودمان را در بین آنها منفجر میکردیم! و اشکالش آنجا بود که آمریکا ما را بمباران میکرد و ما انتقامش را از یک مسیحی دیگر در کشوری غیر از آمریکا و داخل کلیسایشان میگرفتیم.! چون مربی نداشتیم. اخلاص داشتیم اما مربی نداشتیم.
تا چشم باز کردیم، یک دفعه دیدیم که همۀ دنیا علیه ما شده است، دلمان را تسکین میدادیم به اینکه جهت تیر ها حق را نشان میدهند! و میگفتیم: بیخودی نیست که همۀ دنیا برضد ماست، در حالی که ما چیزی جز توحید را نگفتهایم! از اینکه مسلمانان حهان و علمایش ما را حمایت نمیکردند ناراحت بودیم. برای همین برایمان ثابت میشد که آنها مزدور کفار و دربار هستند. به همین خاطر بیشتر عزممان را جزم میکردیم.
خیلی اخلاص داشتیم. و خیلی هم پایبند بودیم. آن افکاری که باهاش بزرگ شده بودیم و بخاطرش گوشه گیر شده بودیم برایمان مهم بود و مخالفت با آن را نمیپذیرفتیم اگرچه هم یکی از برادران مخالفت کرده باشد! از اصول فقه به جز شنیدن نامش چیز دیگری نمیدانستیم. نمیدانستیم اجتهاد چیست و مجتهد کیست و اختلافهای اجتهادی چگونه هستند. برای همین فقه تعامل با مخالف را بلد نبودیم. هرکسی مخالفت میکرد پس حتما منافق یا خائن شده بود! البته طرف مخالف نیز دربارۀ ما همینطور فکر میکرد. دو برادر بودیم اما کم کم دو دشمن شدیم! دو دسته شدیم! اهل یک مسجد بودیم اما کم کم مساجد از هم جدا شدند. دیگر به همدیگر سلام هم نمیکردیم! چون یاد گرفته بودیم که سلف، اهل بدعت را هجر میکردند. اما ما نمیدانستیم چرا سلف اهل بدعت را هجر کردهاند، بلکه فقط میدانستیم هجر کردهاند، ما نیز که به حساب تابع سلف بودیم پس باید برادران خودمان را هجر میکردیم! اگر یکی از برادران را میدیدیم که با مخالفان ما رفت و آمد دارد، او را آگاه میکردیم و اگر نمیپذیرفت میگفتم او منافق و نفوذی است و برای خبر چینی نزد ما میآید!
برای همین اکنون است که حکمت این فرموده را درک میکنم که پیامبر صلی الله علیه وسلم به نسبت خوارج میفرماید: «كُلَّمَا خَرَجَ قَرْنٌ قُطِعَ»؛ «هربار گروهی از خوارج سر بیرون آورد، سرش قطع خواهد شد و از بین خواهد رفت».
تقدیر خداوند چنین بود که ما به دست خودمان از بین برویم. نمیدانستیم چرا! چون ما واقعاً اخلاص داشتیم! ما که خالصاً لوجه الله آن برادران را تبدیع و هجر میکردیم! پس چه اشکالی داشت؟