خاطرات غربت (قسمتی از سختی های بخشی از غربای اهل جهاد امت، در کشور اشغال شده و دست نشانده پاکستان)
به قلم: مجاهده غریب
کار روزانه ما لحظهشماری برای رفتن بود. شوقی وصفنشدنی چون پروانهای در کنج قلب ما بالبال میزد. بعد از گذشت مدتی که برای ما اندازه گذر سالها بود، دستور حرکت رسید. روزهای انتظار به پایان رسید و آماده سفر شدیم.
وقت حرکت امیر مقصد هجرت را تعیین کرد؛ سوی پاکستان.
خود را به مقر رساندیم و چند روزی آنجا اطراق نمودیم. در طی چند روز دیگر برادران مهاجر نیز از راه رسیدند. جمع ما کامل شد.
هوا بسیار سرد بود. چند روز دیگر دندان روی جگر گذاشتیم و انتظار کشیدیم تا هوا بهتر شود. دل تو دلمان نبود. هوا که بهتر شد سریع مشغول به کار شدیم. برادرها به چند دسته تقسیم شدند؛ یکی توشه راه را آماده میکرد، دیگری خشابها را پر میکرد. یکی مشغول تمیزکردن سلاحها بود و یکی دست بهدعا از الله طلب نصرت میکرد. آنیکی در حال تلاوت قرآن. برادر دیگر با صدای سحرآمیزش اشعاری حماسی میسرود تا اوقاتمان بهسرعت بگذرد و انرژی ما بیشتر شود.
شب زود خوابیدیم تا سرحال رهسپار شویم. صبح با بانگ خروس و نوازش نسیم از خواب بلند شدیم. سمت مسجد رفتیم و سوی خالق قامت بستیم. با شوق هجرت و ذوق خدمت سر از پا نمیشناختیم. خود را به سرعت باد به محل استقرار رساندیم. کمربندهای خشابدار را به کمر بستیم. چشمهای ما از شادی برق میزد و لبخند از لبها جدا نمیشد.
قبل از حرکت اندکی مشغول تلاوت شدیم. برادرهای محل اجازه نمیدادند تا دست به سیاه و سفید بزنیم؛ خود مشغول خدمت ما بودند. صبحانه را تدارک دیدند. چای خوشرنگ را مقابل ما گذاشتند و قمقمههای ما را پر از آب کردند. حتی بندهای کفش ما را ترمیم و درست کردند.
پرتوهای نور خورشید که بر دنیای ما تابید برای نماز اشراق بلند شدیم. وقت جدایی امیدی به برگشت نداشتیم؛ برای شهادت میرفتیم و ممکن بود این آخرین دیدار ما باشد.
آن میان چهرههای گرفته و چشمان غمگین مردهای مقر را میدیدیم که به ما غبطه میخوردند. همراه امیرها برای بدرقه ما آمدند. بعد از گفتگوی کوتاه و نصایح تأملبرانگیز، دعای خیر خود را همراه ما کردند. با برادران خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
میان راه نشیدهای حماسی را زمزمه میکردیم و خاطرات جهاد افغانستان را تعریف میکردیم. آن روز تا نیمههای شب با موتور در راه بودیم. تنها برای نمازها توقف میکردیم. خسته بودیم. نصف شب بود به یک مسافرخانه که چند کیلومتری مرز بود رسیدیم.
دو روز بعد وقت عصر خود را به خط مرز رساندیدم. امیر گفت «شما اینجا باشین تا ما بریم برجهای دشمن رو با دوربین شب چک کنیم.»
اطاعت کردیم. کنار خط مرزی، بالای سر ما نورافکنها در حال چرخش بود. دست به دعا بودیم که امیر صدایمان زد. رفتیم.
امیر و همراهانش سیمخاردارها را برای عبور قطع کرده بودند. سعی کردیم بدون جلب توجه از آنجا بگذریم. آن مسیر برای خود پل صراطی بود. با گذشتن چند برادر شلیکها شروع شدند. بیتوجه به گلولهباران خودمان را به رودخانه رساندیم. آنجا منتظر باقی دوستان ماندیم. تا همه جمع شدند، باز حرکت کردیم.
وسایل سنگین مهمات، توان راه رفتن را از ما ربوده بود. با ملولیت پیش میرفتیم. تا رسیدن به مقصد هر ثانیه خطر در کمین ما بود. درون غار کوهی جایی را برای رفع خستگی اختیار نمودیم. ساعتی خوابیدیم. نوازشِ نسیم سحرگاه جانی تازه به تنهای بیرمق مجاهدین دمید، با قوت برای نماز صبح برخاستیم.
از هر سمت بوی کمین و فتنه دشمنان به مشام میرسید. همهی راهها در اختیار آنها بود. سختی راه بسیار بود. هرلحظه ممکن بود دشمن از راه برسد. گرسنگی و تشنگی، خشکی و هوای گرم بیابان دلها را میفشرد. آرامش ما تنها با یاد الله بود.
بهجای استراحت شبها راه میرفتیم و روزها میان کوهها سپری میکردیم. لبها از تشنگی خشک میشد و ترک برمیداشت. چشمها از گرسنگی دودو میزد. پاها با پیادهرویها تاول زده بود.
وقتی پاهای زخمی خودم و مجاهدان را میدیدم به یاد غزوه ذاتالرقاع میافتادم. مجاهدان مانند یاران پیامبرﷺ پارچههای خود را پاره میکردند و به پای خود میبستند، تا راحتتر بتوانند راه بروند، و تاولها و زخمها اذیتشان نکنند.
آذوقه ما فقط چند عدد خرما همراه با آب بود. بالاخره بعد از گذشت چند شب به شهری بهنام “وانا” در وزیرستان جنوبی رسیدیم. آنجا خانهای را برای خود پایگاهی درست کردیم و مستقر شدیم.
وقت استراحت از آبلههای آب میچکید. آنها را مداوا کردیم.
انشاءالله ادامه دارد.