
تاریخ جنایات کفار سکولار در حق امت اسلامی را بشناسید. قتل عام اینگوش. جنایتی بدون مرور زمان (۳)
از خاطرات ساکن اینگوشتیا، آ.-م. گاتیف
ترجمه: کارزان شکاک
پس از مردود شدن در امتحانات، به زندگی در نالچیک با عمویم ادامه دادم و اغلب به دیدار مادر و برادران کوچکترم میرفتم. در ۱ نوامبر ۱۹۹۲، بار دیگر با اتوبوس نالچیک-گروزنی به گروزنی سفر کردم. در اتوبوس، صحبتهایی در مورد شروع جنگ بین اوستیاییها و اینگوشیها، اینکه به سختی اجازه ورود اتوبوس به گروزنی داده میشود و غیره، مطرح شد.
اتوبوس ما در بسلان متوقف شد. چندین مرد با مسلسل سوار شدند. آنها آشفته بودند، با زبان روسی دست و پا شکسته فریاد میزدند و از همه مسافران مدارک میخواستند. به محض اینکه ملیت اینگوشی را در گذرنامه دیدند، مسافر را فوراً و با خشونت از اتوبوس بیرون راندند. متوجه شدم که مردم گذرنامههایشان را پس نمیدهند و برای اینکه گذرنامهام را نگه دارم، گفتم که گذرنامه ندارم اما اینگوشی هستم. سپس یکی از مردها بازویم را گرفت و شروع به کشیدن من به سمت خروجی کرد. حدود ۱۰ نفر از اینگوشیها از اتوبوس پیاده شدند، از جمله دو زن با فرزندان – یکی با نوزاد و دیگری با پسری چهار یا پنج ساله.
جمعیتی آشفته از اوستیاییها دور ما جمع شده بودند. متوجه شدم که اتوبوس دیگری در همان نزدیکی پارک شده است که از آن نیز مردم اسکورت میشوند. این اتوبوس توسط جمعیتی مسلح احاطه شده بود و دو افسر پلیس سعی داشتند با مشاجره با غیرنظامیان از قتل عام جلوگیری کنند. من هنوز به پلیس ایمان داشتم و امیدوار بودم که این دو افسر پلیس به ما توجه کنند. آنها هرگز به ما نزدیک نشدند.
مردم از میان جمعیت به ما توهین میکردند و میگفتند که اینگوشیها ظاهراً اوستیاییها را قتل عام میکنند. ناگهان، یک لادای سفید توقف کرد و دو مسلسلچی از آن بیرون پریدند. با فریاد «اینگوش»، یکی از اعضای گروه ما را گرفتند، او را به داخل ماشین هل دادند و رفتند. به یکی از نگهبانان ما توضیح دادند: «برای تیرباران شدن». در تمام این مدت، من آنچه را که اتفاق میافتاد کاملاً جدی نگرفتم.
بعد از مدتی، یک اتوبوس درب و داغان توقف کرد. تعجب کردم که فقط چند صندلی داشت. ما را به داخل آن هل دادند و ما را، حتی زنان و کودکان را، به زور روی زمین نشاندند. یکی از آنها، آن که نوزادی همراهش بود، گریه میکرد و التماس میکرد که جایی برایش بگذارند. ما را به مدرسه شماره ۱ آوردند و به سالن ورزشی بردند. حدود صد اینگوشی – مرد، زن و کودک – آنجا بودند. بسیاری از آنها در جاده روستوف-باکو که از بسلان میگذرد، هنگام سفر با اتوبوس یا ماشینهای شخصی خود دستگیر شده بودند.
اواخر شب، ۲۰ اینگوش دیگر رسیدند. آنها توضیح دادند که آنها را از هواپیمایی که از مسکو در فرودگاه بسلان فرود آمده بود، پیاده کردهاند. یادم میآید که به من گفتند اوستیاییها تمام پول و جواهرات طلا و چمدانهایشان را بردهاند. در سالن ورزشی هیچ صندلی یا توالتی وجود نداشت. به ما غذا یا آب نمیدادند. نگهبانان دائماً به مردان توهین میکردند و برای هر چیز کوچکی ما را اذیت میکردند.
آن شب، وقتی بچههای کوچک شروع به گریه کردند، یکی از گروگانها، به نام تیمور، که او هم اهل گروزنی بود، درخواست کرد که زنان و کودکان آزاد شوند یا به اتاق دیگری برده شوند تا به آنها غذا داده شود. در پاسخ به این درخواست، یکی از ۱۵ نگهبان ما، یک اوستیایی کوتاه قد و گُردهصورت، شروع به شلیک مسلسل خود به بالای سر آنها کرد. یک اوستیایی دیگر جلوی او را گرفت و حتی سعی کرد اسلحه را از او بگیرد. گلولهها به دیوار برخورد کردند و گچ دیوار فرو ریخت. مرد گُردهصورت تصادفاً به پایش شلیک کرد، پس از آن چند اوستیایی مسلح دیگر به داخل دویدند و هر دوی آنها را بردند.
آن شب، به گروگانها اجازه داده شد که یکی یکی برای استفاده از دستشویی به بیرون بروند. با این حال، هیچ آب یا نانی آورده نشد. من به ویژه برای بچهها متاسفم. به سختی توانستم روی زمین بخوابم، به این امید که فردا آزاد شویم.