توشه مشتاق از سیرت شهدای اهل سنت عراق که پوزه آمریکا را به خاک مالیده و افتخارات امت را زنده کرده و روح جهاد و شهادت را در کالبد خفته امت دمیدند (۱۰)

مشرکین یا الاحزاب در ادبیات امروزین تحت عنوان سکولاریستها از آنها یاد می شود همچنانکه دهری ها را ماتریالیست و اتئیست و لوطی ها را همجنس باز و دگرباش و… می نامند. ماهیت و محتوا یکیست اما اسم عوض شده است

توشه مشتاق از سیرت شهدای اهل سنت عراق که پوزه آمریکا را به خاک مالیده و افتخارات امت را زنده کرده و روح جهاد و شهادت را در کالبد خفته امت دمیدند (۱۰)

به قلم: نورالدین بیرم(ابو عبدالرحمن)

ارائه: سایت بنیان جهاد علیه دین سکولاریسم و احزاب مختلف آن

ابو عبدالله تونسی رحمه الله

ابوعبدالله رحمه الله از جنگجویان فلوجه بود که شهادت نصیبش نشده بود، او زمانی که در فلوجه بود در کمیته شرعی سازمان به امارت شیخ ابوانس شامی رحمه الله عضو بود و بعد از اینکه از فلوجه بیرون رفت و به برادرانش در القائم پیوست از ابوصهیب قصیمی رحمه الله که جانشین ابوانس شامی در امارت شرعی بود درخواست کرد که به او جازه دهد تا کمیته شرعی را ترک کرده و به گروهکهای جنگی مجاهدین بپیوندد.

کسی که به سخنان او درباره سیرت شیخ ابوانس شامی رحمه الله و دیگر برادرانش که در نبرد دوم فلوجه جان باخته بودند، گوش فرا می داد از این درخواست او اصلا تعجب نمی کرد چرا که شوق او  برای پیوستن به آن برادران در لحن سخنش معلوم بود و آتش سوزناک اندوه به خاطر خون پاک برادرانش در چشمانش قابل دیدن بود و حرارت انتقام آن ارواح پاک از او محسوس بود انگار که زبان حالش چنین می سراید:

هل ترانا نلتقي  أم  آنها         كانت اللقيا على أرض  السراب

ثم ولت  وتلاشى  ظلها        واستحالت ذكريات  للعذاب

هكذا يسأل قلبي  كلما         طالت الأيام  من بعد  الغياب

فإذا طيفك  يرنو باسما         وكأني في  استماع  للجواب

أولم نمضي على الحق  معا        كي يعود الخير  للأرض  اليباب

فمضينا  في  طريق  شائك         نتخلى فيه عن كل الرغاب

ودفنا الشوق  في  أعماقنا         ومضينا في  رضاء  واحتساب

قد تعاهدنا  على  السير  معا          ثم آجلت  مجيبا  للذهاب

حين  ناداك  رب  منعم         لحياتك في جنان  ورحاب

ولقاء في  نعيم  دائم         بجنود  الله مرحا للصحاب

قدموا الأرواح والعمر فدا        مستجيبين  على غير  ارتياب

أيها الراحل عمراً في شكاتي          فإلى طيفك   أنات  عتاب

 قد تركت  القلب يدمي  مثقلا            تائهاً في الليل في عمق  الضباب

وإذا أطوي  وحيداً  حائرا          أقطع الدرب طويلا في  اكتئاب

وإذا الليل خضم  موحش          تتلاقى فيه  أمواج العذاب

لم يعد يبرق في  ليلي  سنا        قد توارت كل  أنوار الشهاب

غير أني سوف  أمضي  مثلما        كنت تلقاني  في وجه  الصعاب

سوف يمضي الرأس مرفوعاً فلا        يرتضي ضعفاً  بقول أو  جواب

سوف تحدوني دماء  عابقات          قد أنارت كل  فج  للذهاب

ترجمه: آیه به نظرت ما همدیگر را ملاقات خواهیم کرد یا آن دیدار سرابی بیش نبود و سپس پشت کرد و سایه اش متلاشی شد و جایش را خاطراتی عذاب آور گرفت، این چنین هرگاه روزهای فراق طولانی می شد قلبم از من می پرسد، آنگاه شبح تو خندد و رو نمایان می شود و گویی که من منتظر شنیدن جواب هستم، آیا با هم به راه حق ادامه ندهیم تا خیر و خوبی به زمین بی حاصل برگردد، ما در راه خطرناکی به راه افتادیم و از تمام علاقه مندیهایمان دست کشیدیم و شوق را در اعماقمان دفن کردیم و به رضایت خاطر و به امید اجر و پاداش به راه ادامه دادیم، ما با هم پیمان بسته بودیم که با هم مسیر را طی کنیم اما تو ندای سفر را استجابت کردی آنگاه که خدای مهربانت تو را به زندگی در بهشت ندا داد و دیدار با سربازان الله در بهشت دائمی و چه رفیقانی خوبی! روح و عمرشان را فدا کردند و بدون اینکه هیچ تردیدی به خود راه دهند به ندای خدایشان لبیک گفتند، ای مسافر! عمری در شکوه بوده ام و شبح تو را سرزنش می کنم، رفتی و قلب را خونین کردی و آن را در شب در عمق هوای مه آلود تنها رها کردی، من اکنون راه را تنها و سرگردان طی می کنم و با سختی این مسیر را می پیمایم، می بینم که شبی بس تاریک و ترسناک است و امواج عذاب در آن به هم برخورد می کنند، در شب من هیچ نوری برق نمی زند و همه نور شهاب ها پنهان شده اند، اما من به راه ادامه خواهم داد همانطور که مرا در سختی ها می دیدی که چطور بودم، سربلند خواهم بود و راضی به سخن یا جواب ضعیف نخواهم بود، خونهایی عطرآگین مرا به پیش خواهند راند و تمام راه ها را برای رفتن برایم روشن می کنند» .

در یکی از شبها درباره مسئله جمع نماز توسط مجاهدین مهاجر مناقشه کردم و از سرعت استحضار ادله ای که در استدلالاتش نیاز داشت از او شگفت زده شدم و چیزی که مرا بیشتر شگفت زده کرد آرامش و تواضع و اخلاق رفیع او در گفتگو بود، او یک حرف هم به زبان نمی آورد تا اینکه من سخنم را به پایان می رساندم هر اندازه هم که سخنم به طول می انجامید.

او در ساعات اولیه غروب روز اول نبرد در اثر اصابت گلوله تک تیرانداز سکولار ملعون که سرش را پاره کرده بود کشته شد، او در حالی کشته شد که در اوج مبارزه دلیرانه با بندگان صلیب بود و قصه شهادت او را یکی از برادرانی برایم تعریف کرد که اهل همان شهری بود که ابوعبدالله را بعد از تغییر موقعیتش در جنگ با دشمنان الله هنگام ورودشان به شهر، پناه داده بود.

او گفت: «من درحالی که عازم خانه ام بودم در بازار شهر با ابوعبدالله برخورد کرده و به او سلام دادم و اندکی با او سخن گفتم و او را دعوت کردم که همراه من به خانه ام بیاید، او ابتدا دعوت را رد کرد و سپس وقتی که به او گفتم که در خانه جز من کس دیگری نیست و خانواده به روستای مجاور پناه برده اند و من به تنهایی مانده ام تا خانه را از دستبرد و تخریب ارتش و منافقین محافظت کنم، دعوتم را قبول کرد. بعد از گذشت یکی دو ساعت از ورود ما به خانه، صدای گوشخراش ماشینهای جنگی را  شنیدیم که وارد محله ای می شدند که ما در آن بودیم، ابوعبدالله گفت: «من باید از اینجا خارج شوم»، به او گفتم:  نه، در خانه بمان، تو اینجا از هواپیماها و تک تیراندازها در امان هستی، ابوعبدالله گفت: «بارک الله فیک برادرم! تو می دانی که دشمنان الله بزودی شروع به بازرسی خانه ها خواهند کرد و می ترسم که از حضورم در این خانه خبردار شوند و طبق عادتشان خانه را بمباران کنند». من اصرار کردم که پیش من بماند اما اصرار ابوعبدالله برای رفتن بیشتر بود، وقتی ابوعبدالله به طرف در جلویی خانه رفت صدای سربازان را شنید که وارد خانه مجاور می شدند برای همین به سمت دیوار پشتی منزل رفت و از روی آن پرید و به سوی خیابان جلویی رفت و در مکانی پنهان شد و منتظر ماند تا سربازانی از خانه ای که واردش شده بودند خارج شوند، در دست او نارنجکی بود که ضامن آن را بیرون کشیده بود تا آن ملعونها را هنگام خروج از خانه غافلگیر کند. وقتی سربازان از آن خارج شدند و ابوعبدالله مطمئن شد که تمام سربازانی که داخل شده بودند خارج شده اند و هیچ یک از آنها داخل خانه نمانده است نارنجک را به وسطشان پرتاب کرد و همه آنها را که تعدادشان پنج نفر بود در دم به هلاکت رساند، سپس اندکی صبر کرد و سپس به سوی جنازه شان رفت تا مهمات آنها را بردارد و این به خاطر نیاز شدید او به سلاح و مهمات بود و همینکه به آنها رسید قبل از اینکه دستش به سلاح برسد گلوله مرگ به او رسید. با این سرانجام او صداقتش را در انتقام خون برادرانش ثابت کرد و به این ترتیب شوق و انتظار او برای دیدار محبوبانش در زیر سایه عرش خدای رحمان به پایان رسید تا همراه آنان در هر جای بهشت که بخواهد گردش کند، ان شاء الله که چنین باشد و از خدا عاجزانه این را می خواهم.

اگر همه خاطراتش را فراموش کنم این نکته را فراموش نمی کنم که یکی از برادرانی که آن شب شنبه را با او شب نشینی کرده بود برایم گفت که زبان ابوعبدالله از نصیحت آنان به قرائت قرآن و تدبر در آن و هشدار درباره کوتاهی و سهل انگاری در این وظیفه، خسته نمی شد. ابوعبدالله خود حافظ کتاب الله تعالی بود و فکر می کنم بسیاری از متون علمی را نیز حفظ بود و این وقتی که درباره مسأله جمع نماز توسط مهمان، مباحثه کردیم واضح بود. الله تعالی ابوعبدالله را رحمت کند و او را به وسیله قرآن درجات بلند عطا کند و به فضل خودش او را در بهشت ساکن گرداند، آمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *