توشه مشتاق از سیرت شهدای اهل سنت عراق که پوزه آمریکا را به خاک مالیده و افتخارات امت را زنده کرده و روح جهاد و شهادت را در کالبد خفته امت دمیدند (۱۷)
به قلم: نورالدین بیرم(ابو عبدالرحمن)
ارائه: سایت بنیان جهاد علیه دین سکولاریسم و احزاب مختلف آن
نمونه هایی از نصرت های معنوی در این نبرد
به این ترتیب برای خواننده محترم روشن می شود که نصرت الله سبحانه و تعالی در این نبرد از دو بعد مادی و معنوی شامل حال مجاهدین شده بود؛ از بعد نصرت مادی برخی از اشکالش را ذکر نمودیم و سوگند به الله اگر مجاهدین در این نبرد به هیچ کاری موفق نشده بودند جز کشتن آن ژنرال سکولاریستها که گفته بود: “ آنها را شکست خواهیم داد حتی اگر محمد و خدای محمد هم با آنها باشد “ همین پیروزی کافی بود.
نصرت و پیروزی معنوی ای بسا مجاهدین را خیلی بیشتر از نصرت مادی خوشحال کرد اما من فکر نمی کنم که شما بتوانید کسی را پیدا کنید که این پیروزی را در سایت های خبری یا گزارشات نظامی برایتان وصف کند چون این شبه رازی است در قلوب مجاهدینی که در این نبرد مشارکت کرده بودند به طوریکه رد و بدل آن در دایره بسیار کوچکی صورت می گیرد.
برخی از اشکال این نصرت معنوی که تأثیر زیادی در به هم پیوستگی مجاهدین با سکان عوام منطقه بعد از نبرد داشت عبارتند از:
اولا:
وقتی ما در ساعات اولیه روز نبرد به سوی ردیفهای اول خانه های شهر پیش رفتیم تقریبا از کنار هر خانه ای که می گذشتیم صاحبانش بقچه ای از غذای صبحانه –که برادران عراقی آن را “ ریوق “ می نامند- که در کنارش فلاکسی چای هم بود برایمان می آوردند و مجاهدین را قسم می دادند که از غذایشان حتی اگر لقمه کوچکی باشد بخورند و برخی از آنها همراه فرزندان کوچکش جلوی خانه شان می ایستادند و وقتی ما از جلویش رد می شدیم پدر به فرزندانش می گفت: “ بچه ها نگاه کنید، اینها مجاهد هستند، اینها افتخار امت هستند “ .
ثانیاً:
وقتی برخی برادران به بیمارستان شهر العبیدی رفتند تا احوال بیماران را بپرسند با مردی روبرو شدند که دختر شش ساله ای را که دشمان الله کشته بودند روی دستش گرفته بود، این مرد وقتی برادران مجاهد را دید به آنان گفت: “ من افتخار می کنم که امروز این دخترم را فدای مجاهدین کرده ام “ ، برادران وقتی این را شنیدند هیچ جوابی نداشتند جز اینکه با اشک قدردانی از او تشکر کنند.
ثالثاً:
بعد از انتهای ساعات اولیه نبرد و بعد از اینکه برادران در داخل شهر در موقعیت هایشان جای گرفتند هلیکوپترها وارد فضای شهر شدند و در خلال تحرک برادران از مکانی به مکان دیگر و هنگام ووردشان به حیات یکی از خانه های شهر ناگهان شش زن عوام از ساکنان شهر که هیچ ارتباطی با مجاهدین نداشتند را مشاهده کردند که خود را به دو قسمت تقسیم کرده اند: دسته ای از آنها حرکت هلیکوپترها را زیر نظر گرفته و دسته دیگر به سوی هلیکوپترها تیراندازی می کنند!!! و این از آثار سخنرانی برادری بود که در مسجد در جواب خطیب آن سخنان را درباره جهاد گفته بود-که قبلا گذشت-.
رابعاً:
یکی از عجیب ترین قصه هایی که مجاهدین در نبرد القائم از شنیدن آن خوشحال شدند اتفاقی بود که برای آن برادرمان که بعد از نبرد کتائب الخسّة وارد مسجد شده و سخنرانی کرده بود رخ داد؛ وقتی برادران به صفوف پشتی شهر عقب نشینی کردند و میان برخی از آنها گلوله های تک تیراندازان و بمباران هواپیماها جدای افکند یکی از این برادرانی که از گروه جدا مانده و تنها شده بود همان برادر مذکور بود.
او به ما گفت که همراه مجموعه ابومزلزل رحمه الله بوده و وقتی برادران عقب نشینی کردند این مجموعه به سوی بازار شهر می رود و وقتی آنجا می رسند اندکی مکث می کنند و سپس تصمیم می گیرند که به مسیر ادامه دهند و به مکان دیگری پناه ببرند چرا که منطقه باز و بدون استتار بود و به همین خاطر مجاهدین هدف آسانی برای گلوله تک تیراندازان خواهند بود.
در همان وقتی که برادران مشغول مشورت و تصمیم گیری بودند تک تیراندازن در داخل شهر جایگیری کرده بودند و همینکه برادران شروع به حرکت کردند آنها را تیرباران کردند و این منجر به از هم پاشیدگی آنها شد و این برادر در بازار تنها ماند چون نقشه عقب نشینی که برادران بر آن توافق کرده بودند این بود که ابومزلزل اولین فرد باشد که عقب نشینی می کند و این برادر مذکور وظیفه داشت که او را پوشش دهد تا به مکان مورد نظر برسد و سپس برادران یکی یکی با پوشش ابومزلزل به دنبال او بروند -یعنی مکان استقرار ابومزلزل نقطه نهایی و مکان استقرار این برادر نقطه آغازین بود- اما کثرت تیراندازی تک تیراندازان سکولاریستها باعث حواسپرتی برادران شد و این موجب شد که همگی آنها به یکباره حرکت کنند و این برادر مجبور شد که در جای خود بماند تا برادرانش را پوشش بدهد و تک تیراندازان را به سوی خود جلب کند. در اثنای پوشش برادرانش سلاحش از کار می افتد و وقت برادران از دیدش پنهان می شوند شروع به صداکردن ابومزلزل می کند تا طبق نقشه او را با آتش گلوله پوشش دهد اما ابومزلزل به او جوابی نمی دهد احتمالا به خاطر اینکه مکانی که برادران به آنجا عقب نشینی می کنند دور بوده و امکان بازگشت نبوده است و الله اعلم.
او در بازار در ساختمان نیمه کاره یک فروشگاه به مدت نیم ساعت منتظر تقدیر الله تعالی می ماند و ناگاه می بیند که دو مرد با مردی دیگر جلوی یکی از خانه های نزدیک بازار سخن می گویند و انگار که از او می خواهند که آنها را پناه دهد، این برادر آنها را صدا می زند و اجازه می خواهد که همراه آنها به خانه برود و صاحب خانه نیز موافقت می کند. آن دو مرد از جماعت “ عصائب العراق “ بوده اند و وقتی وارد خانه می شوند می بینند که آنجا پر از زن و بچه است، آن مردی که به آنها اجازه ورود به خانه را داده می گوید: «این خانه یکی از فامیلهایم است و خانه ما اولین خانه از سمت خیابان اصلی است و باید به آنجا بروید چون آمریکاییها به زودی خانه ها را بازرسی خواهند کرد» و میان آنها و آن خانه بیشتر از هشت خانه فاصله بوده است.
این سه نفر از دیوارهای خانه ها می پرند تا اینکه به خانه آن مرد می رسند اما می بینند که خانه برای پناه گرفتن مناسب نیست چون اولین خانه محله از سمت خیابان است و در نتیجه اولین خانه ای خواهد بود که بازرسی خواهد شد، آنها توافق می کنند که یکی از آنها برای جستجوی مخفیگاه مناسب از خانه خارج شود، یکی از دو مرد انصاری که سنش بزرگتر بوده تصمیم می گیرد که این کار را بکند.
وقتی او از خانه خارج می شود و شروع به گذشتن از خیابان اصلی که خیلی هم عریض بوده می کند تا به آن سوی خیابان برسد تک تیراندازان او را می بینند و آتش گلوله رابه سویش می گشایند اما او به دویدن ادامه می دهد تا اینکه به محل امنی در سمت دیگر خیابان می رسد و هیچ آسیبی نمی بیند و آن دوی دیگر در خانه می مانند تا اینکه خورشید غروب می کند و در آن هنگام آن برادر که از جماعت عصائب بوده به برادرمان می گوید: “ باید بروم و دنبال مخفیگاهی بگردم، همینجا منتظرم باش تا پیشت برگردم “ .
سپس مرد خارج می شود و برادرمان منتظر او می ماند تا اینکه ساعت نه شب می شود و تلفن زنگ می زند، برادر گوشی را بلند نمی کند تا اینکه زنگ قطع می شود اما دوباره تلفن زنگ می خورد و باز زنگ می خورد… تا اینکه این کار چهار یا پنج بار تکرار می شود و در آخرین بار این برادر گوشی تلفن را بر می دارد و می بیند که تماس گیرنده همان مردی است که آنها را به این خانه فرستاده است.
بعد از اینکه آن مرد از حال برادرمان مطمئن می شود از او می پرسد: “ می دانی من کی هستم؟ “ ، برادر به او گفت: “ شما صاحبخانه هستید! “ ، مرد می گوید: “ دراینباره نمی پرسم، منظورم این است که آیا قصه مرا با خودتان-یعنی با سازمان-می دانی “ ، برادر به او می گوید: “ نه “ ، مرد می گوید: “ مرا دو روز پیش به گمان اینکه از کتائب الخسة هستم دستگیر کردید “ . این برادر از شدت تعجب چیزی که شنیده بود ساکت می شود و یک کلمه حرف نمی زند، آن مرد-که انگار تعجب و ترس او را احساس می کند-می گوید: «مشکلی نیست، موضوع تمام شد و به فضل الله تعالی پاکی من از این تهمت ثابت شد “ . سپس مکالمه اش را با عذرخواهی از اینکه به علت نیاز زنان و کودکان به او در منزل اول، نتوانسته نزد برادر بیاید به پایان می رساند. بعد از آن شک و تردید برادرمان را در بر میگرد که مبادا این مرد او را به آمریکاییها تحویل دهد وبعد از نیم ساعت برادرمان می شنود که یک نفر در داخلی منزل را می کوبد و با صدای آهسته ای می گوید: «برادر! در را باز کن، من پسر صاحبخانه هستم». برادر در را باز می کند و جوانی را می بیند که در دستش مقداری غذا دارد، سپس می نشیند و می گوید: «من این غذا را برای تو آورده ام، تا حال حتما گرسنه شده ای».برادر می گوید: «الله اکبر! تو خود را به خطر انداخته ای تا برایم غذایی بیاوری؟!!».آن جوان می گوید: «مادرم این غذا را برایت آماده کرده تا بخوری و به من اصرار کرده که آن را برایت بیاورم و از کم بودن غذا در خانه عذرخواهی نموده است». بردارمان با شنیدن این سخن نمی تواند جلوی اشکهایش را بگیرد و به او می گوید: «فعلا سخن از غذا را رها کن و قصه برادرت محمد را با سازمان برایم تعریف کن».آن جوان می گوید: «افراد سازمان به گمان اینکه ما وابسته به کتائب الخسة هستیم ما را دستگیر کردند، من یک ساعت بیشتر نزد آنها نماندم چون من هرگز همراه کتائب الخسة نبودم اما برادرم محمد دو روز نزد آنها ماند چون او حدود دو هفته به صفوف کتائب ملحق شده بود اما وقتی گناهان و کفرهای آنها را دید آنها را ترک کرد چون آنها اصلا نماز نمی خواندند و برخی از آنها سیگار می کشیدند و رهبرانشان نیز-قاتلهم الله- شراب می نوشیدند، سپس وقتی برادران از صداقت او مطمئن شدند او را آزاد کردند».
سپس این جوان بلند می شود و نزد خانواده اش برمیگردد و با رفتن او وسواس فکری برادرمان بیشتر می شود و چند دقیقه بیشتر نمی گذرد که خوابش می گرید و در خواب عمیقی فرو می رود تا اینکه اذان فجر می شود و بیدار می شود، آرامش بر فضا حکمفرما بوده است، برادر بلند شده و وضو می گیرد و نماز صبح را می خواند و همانجا می نشیند تا اینکه آفتاب بالا می آید، سپس محمد می آید در حالی که برادرش و آن برادر آخری که همراه برادرمان در خانه بود و برای یافتن مکان ایمن خارج شده بود همراه او هستند و نیز مجموعه ای از زنان از جمله مادر و خواهر و خاله و همسر و زن برادر و همسر آن برادر که از جماعت عصائب بوده و معلوم شده بود که پسرخاله محمد است همراه آنان بودند و بعد از احوالپرسی، محمد به برادرمان می گوید: «باید تو را از شهر خارج کنیم چون سکولاریستها ها در همه جا دنبال مجاهدین می گردند و اگر اینجا بیایند از لهجه ات که خیلی با لهجه عراقی ها تفاوت دارد می فهمند که تو عراقی نیستی به خصوص اگر سگهای مترجمشان هم با آنها باشند، به ما خبر رسیده که تمام مجاهدین از شهر خارج شده اند». سپس به یکی از خواهرانی که همراه او بود و واضح بود که حامله است اشاره کرد و گفت: «الان به شکل جمعی بیرون می رویم و اگر آمریکاییها ما را نگه داشتند و از تو سؤال کردند به آنها بگو که این همسر توست و حامله است و از شدت ترس در شکمش احساس درد دارد و می خواهد که من او را به بیمارستان برسانم». سپس به او بچه کوچکی داد تا در دستش بگیرد و تظاهر کند که بچه اوست، آنها همینطور همراه او می رفتند تا او را به جای امنی رساندند و او را به برادران مجاهدش ملحق کردند.
به مانند این موضع گیرهای ساکنان شهر که اگر مجاهدین خود این صحنه ها را نمی دیدند گمان می کردند که از روایات تاریخ باستان است!، دروغ و حقه بازی صلیب پرستان روشن می شود که ادعا کرده اند که مردم القائم استقبال بی سابقه ای از آنها به عمل آورده اند و امثال این خزعبلات و خواب و خیالها…..و به قول معروف: شنیدن کی بود مانند دیدن.