توشه مشتاق از سیرت شهدای اهل سنت عراق که پوزه آمریکا را به خاک مالیده و افتخارات امت را زنده کرده و روح جهاد و شهادت را در کالبد خفته امت دمیدند (۱۹)
به قلم: نورالدین بیرم(ابو عبدالرحمن)
ارائه: سایت بنیان جهاد علیه دین سکولاریسم و احزاب مختلف آن
شیخ ابوحیدره رحمه الله
سوگند به الله، اگر در این کتاب جز سیرت این برادر مجاهد چیزی دیگر نمی نوشتم همین برای توصیف اخلاق رفیع مجاهدین کافی و وافی و شافی می بود. من افتخار می کنم که الله سبحانه و تعالی مرا به ملاقات با شیخ ابوحیدره مشرّف نمود، اگر من میان دیدار دوباره او و زندگی میان خانواده و اموالم مخیّر شوم دیدار او را بر خانواده و اموالم ترجیح می دهم بلکه حتی دیدار او را بر همه آنچه که آفتاب بر آنها می تابد ترجیح می دهم.
ابوحیدره از مهاجرین جزیرة العرب بود، پوست او شدیدا سیاه بود اما وقتی به چهره اش می نگریستی گمان می کردی که نظاره گر ماه شب چهارده هستی و این به خاطر نوری بود که روی چهره اش می بارید. ایشان عادت داشت که پیشانی برادرانش را هنگام دیدار با آنها ببوسد و به خاطر اصرار شدید او به این کار هیچ کس نمی توانست جلوی این کار او را بگیرد.
ابوحیدره امیر کمیته رسانه ای در استان انبار بود اما کسی که او را می دید از شدت تواضع و فروتنی او و نرمی اش با برادرانش نمی توانست پی ببرد که او امیر مجموعه ای است. او نسبت به برادرانش بسیار اهل بذل و بخشش و انفاق بود.
اولین دیدار ما در روستایی به اسم “ المعاضید “ بود و علت آمدن او به آنجا این بود که امرای جهاد تصمیم گرفته بودند که کمیته شرعی و کمیته رسانه ای را در انبار در مکان امنی گرد آورند تا هر دو کمیته بتوانند وظایفی که به آنها محول می شود را به نحو احسن ادا کنند و همچنین در این مکان میتوانستند پروژه هایی را که قبلا به سبب کثرت نقل و انتقالات در شرایط سختی جنگی نتوانسته بودند به انجام رسانند اینجا تکمیل کنند.
سپس دو مجموعه بعد از چند ساعت از هم جدا شدند و یکی از برادران ما را به مکان دیگری در همان روستا برد تا آنجا مستقرشویم و در روز بعد برادران رسانه ای به ما ملحق شدند و وقتی ابوحیدره وارد مهمانخانه شد یکی یکی سر برادرانش را می بوسید به طوریکه انگار ماه هاست که آنها را ندیده است تا اینکه به من رسید و به خاطر عدم شناخت من ازعادت او سعی کردم نگذارم سرم را ببوسد اما او مرا به خدا قسم داد تا قبول کنم و من هم نمی توانستم قسمش را محقق نکنم و بالأخره سرم را بوسید و سپس به من گفت: «من کفش تازه ای برایت خریده ام چون در ملاقات قبلی مان دیدم که کفشی که پوشیده ای اندازه پای تو نیست و همچنین مقداری لباس هم برایت خریده ام چون من شنیدم که به برادرانت می گفتی که کیف لباست را برایت بیاورند و ترسیدم که مبادا در آوردن آن تأخیر کنند و تو لباس برای پوشیدن نداشته باشی…»…من از شدت شوکی که به من وارد شده بود نمی دانستم چه بگویم!!
مدتی در آن مکان بودیم تا اینکه یک روز خبرآمد که سکولاریستها برای بازرسی به روستا خواهند آمد و تعداد برادران در این مهمانخانه از بیست نفر بیشتر بود و تجمع برادران با این شمار زیاد در یک مکان واحد در قوانین جنگ چریکی از خطاهای مرگبار محسوب می شود به خصوص در شرایط سختی که برادرانمان در بین النهرین در آن قرار داشتند برای همین امیر دستور داد که یکی از کمیته ها از مهمانخانه خارج شود تا تعداد مجاهدین تقلیل پیدا کند و سپس امیر کمیته رسانه ای را برای خروج انتخاب کرد چون تعداد آنها دو برابر برادران کمیته شرعی بودند و تقریبا ده روز بعد از خروجشان ابوحیدره برای دیدار ما به مهمانخانه آمد، ما از احوال برادرانی که همراهش بودند سؤال کردیم، او گفت: «من امروز برای همین موضوع نزدتان آمده ام، وضعیت برادرانتان بسیار اسفبار است، آنها الآن در خانه ویرانه دور افتاده ای در وسط صحرا بسر می برند و لحافشان سرمای برّنده آنجاست، آنها به چیزی نیاز دارند که خود را گرم کنند و کمبود آب و عذا هم دارند و از همه اینها بدتر این خانه سقف ندارد و در نتیجه هواپیماها می توانند آنها را ببینند، آنها همزمان با سرما و گرسنگی و تشنگی و خطر دست و پنجه نرم می کنند، این است وضعیت برادرانتان که مختصرا به شما عرض کردم».سپس اشکش جاری شد و گفت: «من از شما برای خودم چیزی نمی خواهم و از وضعیت خودم سخن نمی گویم، برای من فرقی نمی کند در صحرا بخوابم یا جایی دیگر، من از شما فقط این را می خواهم که به برادرانتان اجازه بدهید که به این مهمانخانه برگردند تا زمانی که الله تعالی گشایشی در کارشان بیاورد، و من یک سؤال هم از شما دارم؟» گفتیم بپرس؛ گفت: «اگر سکولاریستها برای بازرسی این مهمانخانه آمدند شما می خواهید چه کنید؟»، به او گفتیم “ طبعا با آنها خواهیم جنگید. او گفت: «برادران شما هم برای جنگ با صلیب پرستان بسیار مشتاق هستند و ای بسا من بیشتر از همه». بعد از اینکه برادران در مهمانخانه مشورت کردند تصمیم گرفتند با بازگشت برادرانشان به آنجا موافقت کنند، ابوحیدره شدیدا از این تصمیم خوشحال شد و رفت تا برادرانش را از بیابان بیاورد و حدود دو هفته بعد از بازگشت آنها، برادران کمیته شرعی که تعدادشان پنج نفر بود مجبور شدند برای انجام مأموریت هایی که در مناطق مختلف انبار بدانان محول شده بود مهمانخانه را ترک کنند.
قصه شهادت:
در صبح یکی از روزها-تقریبا ده روز بعد از خروج برادران کمیته شرعی-چند گشتی مشترک نیروهای پیاده نظام آمریکایی و نیروهای ارتش وثنی عراقی به منطقه آمده و شروع به بازرسی خانه های روستا که از صد خانه بیشتر نبودند-والله اعلم- کردند تا اینکه به مهمانخانه برادران رسیدند. برادران از وقتی خبر آمدن این نیروها را شنیده بودند به سرعت یک نقشه دفاعی طرح ریزی کردند و هر یک از آنها در موقعیت خود مستقر شد و منتظر ورود سکولاریستها و همکارانشان به باغ مهمانخانه ماندند، طول باغ جلوی مهمانخانه تقریبا بیست متر بود- یعنی مسافت میان دروازه بیرونی مهمانخانه و در داخلی آن- وقتی سربازان شیطان به مهمانخانه رسیدند و دروازه بیرونی آن را گشودند هیچ یک از برادران تکان نخوردند تا اینکه تمام سربازان وارد باغ شدند و وقتی برادران مطمئن شدند که بیشتر از این تعداد داخل نخواهد آمد آتش گلوله را به سویشان گشودند؛ برخی از برادران به سویشان نارنجک پرتاب می کرد و برخی با پیکا آنها را گلوله باران می کردند و برخی با کلاشینکوف. نه نفر از آنها را کشتند و بقیه به خارج از خانه فرار کردند، بعد از چند دقیقه این مجرمان تلاش کردند که مهمانخانه را محاصره کرده و از پشت وارد آن شوند اما گلوله برادران در کمین آنها بود و به طور ناگهانی و غافلگیرکننده آنها را زیر رگبار گلوله گرفته و ده سرباز دیگر را کشتند سپس بقیه سربازان به سمت خیابان فرار کردند و در جیپ های هامر پناه گرفتند و طبق معمول این بزدلان از هواپیماها درخواست کمک کردند و برخی از آنها نیز به روی مخزن آبی که برای روستا کار می کرد رفتند و این مخزن چند ده متر بیشتر از مهمانخانه دورتر نبود و ارتفاع بسیار زیادی داشت و این کار آنها را برای مراقبت و کنترل و تک تیراندازی آسان می کرد. مجاهدین نیز خود را به دو قسمت تقسیم کردند: دسته ای از آنها داخل مهمانخانه ماندند تا اگر سکولاریستها بخواهند وارد مهمانخانه شوند شکارشان کنند و تعداد این برادران سه نفر بود که عبارت بودند از ابوعمر لبنانی و ابو علی مدنی و ابو محمد کندی-متأسفانه من از ابوعمر چیزی نخواهم نوشت چون من اصلا افتخار ملاقات او را نداشته ام اما در باره ابوعلی و ابومحمد بعد از ابوحیدره خواهم نوشت ان شاء الله- و دسته ای نیز به منزل مجاور مهمانخانه رفتند و این منزل در دست ساخت بود و سقفش هنوز درست نشده بود و این تحرک برادران را در آن با مشکل مواجه می کرد و تعداد این برادران نه نفر بود و ابوحیدره هم یکی از آنان بود، لحظات زیادی نگذشت که تک تیراندازانی که روی مخزن آب بودند موقعیت برادران را شناسایی کرده و شروع به تیراندازی به سویشان کردند اما برادران جلویشان دست بسته نماندند بلکه با شدت جوابشان را دادند و در خلال درگیری ابوحیدره در کتف راستش مورد اصابت گلوله ای قرار گرفت و بعد از لحظاتی تیراندازی از هر دو طرف متوقف شد و برادران بعد از آرام شدن وضعیت متوجه شدند که ابوحیدره زخمی شده است، برادران از اینکه نمی توانستند او را درمان کنند ناراحت بودند، ابوحیدره که پشتش را به دیوار تکیه داده بود رو به سوی آنها کرد و گفت: «برادران! قسم به الله ما امروز در چنان عزّتی هستیم که فقط الله تعالی می داند»، و سپس دست راستش را روی کتف راستیش دراز کرد و انگشتانش را روی زخم کشید و خون روی انگشتان را بوسید و گفت: «الله اکبر! این است عزّت و سربلندی ای برادرانم! این است بزرگی و کرامت».
الله اکبر! ای شیخ ما! سوگند به کسی که جانم در دست اوست همانند جدّت حرام بن ملحان رضی الله عنه سخن گفتی آنجا که گفت “ فزت و رب الکعبة “ : از ثمامة بن عبدالله بن انس روایت است که او از انس بن مالک رضی الله عنه شنید که می گفت: «وقتی حرام بن ملحان-که دایی اش بود-در جریان بئر معونة مورد اصابت قرار گرفت، خونش را روی چهره و سرش مالید و گفت: “ فزت و رب الکعبة “ (قسم به خدای کعبه که رستگار شدم)».(بخاری: ۴۰۹۲)
سپس به برادران گفت: «باید در سریعترین وقت ممکن به داخل خندق بروید چون توقف آنها از تیراندازی نشاندهنده اینست که از هواپیماها کمک می گیرند». قبلاً برادران خندقی را کنده بودند تا کتب کمیته شرعی و وسایل کمیته رسانه ای را در آن پنهان کنند، برادران به او گفتند: «اول تو پایین برو و ما تو را پوشش می دهیم و سپس ما یکی یکی به دنبالت می آییم»، او گفت: نه، به الله قسم هرگز، از جایم تکان نمی خورم تا وقتی که همه تان وارد خندق شوید». سپس برادران شروع به پایین رفتن در خندق کردند و ابوحیدره بندگان صلیب را با آتش رگبارش مشغول کرده بود و همینکه آخرین برادر وارد خندق شد هواپیمای بزدلی آمد و مهمانخانه را بمباران کرد و خانه ای که ابوحیدره در آن بود را نیز موشک باران کرد که موجب شد جسد او میان ویرانه های بمباران تکه تکه شود و به این ترتیب با عزت و سربلندی و در حالی که رو به دشمن داشت نه پشت بدان و شاد و شجاع بود نه ترسو و غمگین، جانش را به خدایش تقدیم کرد.
عجبت لهم تغطيهم دماء ويبتسمون في فرح شديد
إذا قتلوا فقد نالوا الأماني وإن قَتلوا فويل للجحود
وأعجب مِن تشوقهم لعدن تشوقهم إلى الله المجيد
إذا لا قُوه قالوا في رجاء أعدنا كي نقاتل من جديد
فنُقتل فيك مرّات لترضى فبالرضوان نطمع بالمزيد
هو الإسلام علّمهم صمودا كذاك يكون أبطال الصمود
بنو الإسلام هَبُّوا من رقادِ وقد أفناهم ليل الرقود
فلا تعجب لصحوهم ولكن تعجّب أن يظلُّوا في همود
لقد نُصِروا وقالوا الموت أولى لأهل الحق في ظل البنود
من العيش المنكّد بالدنايا وبالكفر الدخيل وبالجحود
فإما أن نعيش بظل دين نُعَزُّ به وبالنهج الرشيد
وإما أن نموت ولا نبالي فلسنا نرتضي عيش العبيد
ترجمه: از آنها در شگفتم که خون آنها را پوشانده و در عین حال با شادی تمام تبسم کرده اند، اگر کشته شوند به آرزویشان رسیده اند واگر بکشند وای به حال کافری که او را کشته اند، از شوق آنها به بهشت عجیبتر شوقشان به خداوند بزرگ است، وقتی او را ملاقات کنند امیدوارانه می گویند ما را به دنیا برگردان تا دوباره جنگ کنیم و بارها به خاطر تو کشته شویم تا از ما راضی شوی چرا که در صورت رضایت تو به نعمت مزید طمع داریم، این اسلام است که استقامت را به آنان آموخته است، قهرمانان استقامت این چنین باید باشند.این فرزندان اسلامند که از خواب بیدار شده اند در حالی که شب آنها را میرانده بود، از بیداری آنها تعجب نکن بلکه باید آن زمان تعجب می کردی که همچنان در بیحالی و غم زدگی باقی می ماندند، آنها پیروز شدند و گفتند مرگ برای اهل حق بهتر است از زندگی ذلت بار و کفر آمیز، یا زیر سایه دین زندگی می کنیم و بوسیله آن و منهج درست عزتمند می شویم یا اینکه می میریم و از این نمی ترسیم چون ما به زندگی برده وار راضی نیستیم».
الله تعالی برادر و محبوبم ابوحیدره را رحمت کند، از الله می خواهم مرا با او و تمام برادرانم در بهشت فردوس یکجا گرد آورد، اوست که بر این کار قادرست و تنها او اجابت دعا می کند.