فساد داخلی حکومتهای حاکم برمسلمین زمینه ساز نفوذ غربیها (۲۲۳)
بر گرفته از کتاب روابط متقابل اسلام و دین سکولاریسم
مؤلف: ابوحمزه المهاجر هورامی
زمانی که متفکرینی چون ابن خلدون در نظریه معروف خود پنج مرحله را برای هر حکومت از تولد تا مرگ ذکر می کنند ، به این معنی است که با پدیده ای علمی و تجربه پذیرسروکار داریم ، که می توان در تقدم یا تاخر هر مرحله دخل و تصرف نمود . ابنخلدون در آغاز تحت تأثير الگوى انداموارگى است و در تحليل جامعه از انسان ياد مىكند و معتقد است همانگونه كه انسان سه مرحله رشد، تولد و مرگ دارد، عمر دولتها نيز چنين است. تشكيل دولت، كه از اهداف طبيعى عصبيت است، از خصوصيات جوامع حضرى است و دولتهاى شهرى را، باديهنشينان داراى عصبيت پديد آوردهاند كه پس از طى مراحل پنجگانهاى از بين مىروند. به اعتقاد ابنخلدون، هر دولتى الزاما از اين پنج مرحله زير عبور مىكند:
- پیروزی: این مرحله مربوط به پیدایش یک حکومت و نظام جدید سیاسی است. در این مرحله ساختاری های نظام قبلی برهم ریخته وهنوز ساختارهای جدید شکل نگرفته اند.
- تثبیت: مرحله تثبیت شامل شرایطی است که حکومت پایه های خود را محکم نموده و ساختارهای خود را برقرار می نماید.
- دوران بهره گیری از قدرت:این دوران که از آن به عنوان دوره تجمل، رونق اقتصادی وخود کامگی نیز یاد می شود ، شامل شرایطی است که در آن تن آسایی، بی تفاوتی نسبت به کار، رو آوردن به تجملات شکل می گیرد. در این مرحله حکومتها در شرایط بهره جویی از میوه قدرت قرار می گیرند و روند تثبیت ، عملاً با کندی و حتی توقف مواجه می گردد.
- دوران اوج: در این مقطع با کند شدن روند تثبیت و استحکام پایه های حکومت و تمدن نوعی دنیا گرایی، لذت جویی، تجمل بدون پشتوانه مادی شکل می گیرد وعملاً عصر غفلت و ناتوانی در برابر تهدیدات خارجی آغاز می گردد. در چنین شرایطی حکومت ها روبه ضعف و رکود در تولیدات مادی و معنوی می روند و در سراشیبی غفلت می افتند.
- دوران انحطاط وزوال: با فاصله گرفتن از میراث اولیه معنوی و اتمام پشتوانه های مادی عملاً حکومتها در این مرحله وارد ضعف، زوال وانحطاط می شوند. این انحطاط نه تنها حکومت که اساساً تمدن و فرهنگ را در بر می گیرد.در اين مرحله، عوامل متعددى در جهت تخريب حاكميت دولت تلاش مىكنند؛ عواملى مثل اسراف، شهوترانى، رو به تباهى رفتنسپاه ، دشمنى مردم باحاكم ودرنهايت ، انقراض دولت.[۱]
در دولتها و حکومتهای مختلف اسلامی و غیر اسلامی عملاً شاهد شکل گیری همین روندها وبعضاً انحطاط زودرس بوده ایم . اما حکومتهای حاکم بر مسلمین چگونه زمینه های نابودی خود و سلطه ی بیگانگان بر خود و مسلمین را فراهم نمودند ؟
زمانی که حکومت از حالت شورائی خود خارج شده و تبدیل به دیکتاتوری سلطنتی و موروثی در آمد بسیاری از معیارهای حکومت اسلامی نیز از میان رفت از آن میان انتخاب رهبر از کانال شرعی آن و حذف عالم و مجتهد بودن رهبر و خلیفه و بسیج سمع و طاعه مردم از پیامدهای این تحول نامبارک به شمار می رود .
سید جمال الدین اسد آبادی می گوید: «مقام علمی اسلام از مقام خلافت جدا گشت و خلفای عبّاسی تنها به اسم خلافت قانع شده اند بدون اینکه مانند خلفای راشدین جامع علوم و فقه اسلامی باشند یا اینکه به مقام اجتهاد در اصول و فروع احکام اسلامی برسند.» و ادامه می دهد : «با پیدایش آن خلافت ها، وحدت کلام امّت مسلمان از هم پاشیده شد و خواستاران ملک و سلطنت آن را از راه قدرت بدون استحقاق و شایستگی به دست آوردند و جانب خلافت واقعی اسلام را رعایت نکردند. در نتیجه مقام شامخ خلافت اسلامی به سلطنت تبدیل شد. اهمیت و عظمت آن از دل ها برفت. چون تجربه نشان داده که اگر حکومت و خلافت بر دل های مردم نفوذ نکند و رضایت همه امّت را جمع ننماید، اساس آن متزلزل می شود… »[۲]
سؤال اين است كه چرا حکام سرزمینهای اسلامی و بخصوص خلافت عثمانی متحمّل آن همه خواري شده بود كه نه تنها دشمنانش بلكه دوستانش نيز حال و مزاجش را درمانناپذير اعلام كردند؟ در پاسخ به اين سؤال ، علاوه بر علت عمومی یاد شده ، علّتهاي گوناگون داخلی و خارجی زیادی ذكر كردهاند. از لحاظ داخلی اصول اداري خلافت عثمانی به رفاه و آسايش كشور ميل نداشت، بلكه به خوشي و سعادت سلطان توجّه داشت، و مدّت اشتغال پاشاها بسيار كوتاه بود و مناصب عالي آنها با رشوه خريد و فروش ميشد؛ و به محض سپري شدن شكوه مستعجل امپراتوري عثماني قدرت سلاطين رو به ضعف نهاد. فساد سلاطين نيز مزيد بر اين علل بود. قدرت عاليهي حكومت در دست وزيران يا حرم سلطان، يعني مراكز توطئه چينيها و فساد افتاد. روشنتر بگوييم، عقيده بر اين است كه نه سلطان بود كه حكومت ميراند و نه وزير بود كه تدبير امور ميكرد.
قدرت در واقع در دست احضاركنندگان ارواح و كنيزان زرخريد بود. به علاوه ماليّاتها بيداد ميكرد و سپاه غرق در فساد بود و ترفيعات افراد آن نيز بر پايهي رشوهدهي بود نه بر اساس لياقت و شايستگي. در طّي اين دوره، تركان چندين بار كوشش كردند تا سپاه و دولت را اصلاح و بازسازي كنند. اين اصلاحات را «تنظيمات« ميخواندند. انتظار ميرفت كه اين اصلاحات خلافت عثمانی را كه از درون و بيرون رو به ضعف ميرفت نجات بخشد. امّا به دلايلي اقدامات اصلاحي منجر به شكست گرديد. پس از جنگ كريمه انحطاط خلافت عثمانی همچنان ادامه يافت تا آنجا كه «مرد بيمار اروپا » نام گرفت، بيماري كه نفسهاي آخر خود را ميكشيد.
جنگهاي ویرانگر صفویه با خلافت عثمانی در طّي سدههاي دهم / شانزدهم تا دوازدهم / هجدهم نیز یکی از مهمترین عوامل خارجی است که با حمایت اروپائیها شعله ورتر گردید که طی ان هم صفویه و هم خلافت عثمانی را تضعيف ساخت و هر دوي آنها را در معرض نفوذ تجاري اروپا قرار داد .
سلاطيني كه در پي خلافت سليمان قانوني آمدند نه ذهني خلّاق و مبتكر داشتند و نه فراست و ذكاوت سياسي كه براي حفظ يك امپراتوري پهناور از دستاندازي بيگانگان لازم بود. آنها نيروهاي خود را بر سر اختلافات كوچك، توطئهها و دسايس بيهوده و سرگرميهاي عبث تلف ميكردند. اين سلاطين در نمييافتندكه در عصر تكنولوژي و علم، سلاحهاي كهنه و قديمي آنها كاري از پيش نميبرد. شكست آنها در سال ۱۰۹۴/۱۶۸۳ سرنوشت آنها را در اروپا به طور قطع معلوم ساخت. امّا به واسطهي فشارهاي متقابل قدرتهاي اروپايي، امپراتوري عثماني نتوانست زمان درازي مرزهاي خود را حفظ كند. آن روزها ايّام رشد امپرياليسم غرب و نيز ظهور روسيّه به عنوان كشوري يكپارچه و نيرومند بود كه هر دوي آنها كفهي ترازو را به زيان تركان سنگين كردند.
در سدهي دوازدهم / هجدهم حکومتهای حاکم بر مسلمین در سراسر جهان علائم ضعف و انحطاط خويش را آشكار كردند. اين ضعف و انحطاط همزمان بود با پيشرفتهاي سريع قدرتهاي اروپايي در تكنولوژي و صنعت (همان تكنولوژي و صنعتي را كه در جريان جنگهاي صليبي، از توسعه جهاني شدن اسلام، به دست آورده بودند.) اين قدرتها در تهيّهي ساز و برگ نظامي دريايي و نيز استراتژي جنگي بر ديگران پيشي گرفتند. قدرتهاي مسلمان كه در ميان خود به جنگ و ستيز مشغول بودند از اروپاييان درخواست جديدترين سلاحها ميكردند و اروپاييان هم فرصت بسياري براي ورود در محافل سياسي توطئهگر مشرق زمين پيدا كردند و توطئههاي آنها را به سود خود برگرداندند.
اروپاييان در امور امپراتوري مغولان در هند، شاهان مملوك مصر، پادشاهان صفوي ايران و سرانجام در امور سلاطين امپراتوري عثماني مداخله كردند. قدرتهاي مداخله جو عبارت بودند از انگليسيها، فرانسويها، آلمانيها، هلنديها، اسپانياييها، پرتغاليها و روسها. اين امر نشان ميدهد كه در عمل هر كشور اروپايي را مهارت فنّي برتر و اهداف تجاري و امپرياليستي آن وا ميداشت كه تا آنجا كه ميتواند جهان اسلام را به زير سلطه بكشد. و اين در حالي بود كه قدرتهاي مسلمان از پس آنها بر نميآمدند.
حتّيعده ای بر این باور شدند که دسايس قدرتهاي خارجي باعث از میان رفتن خلافت عثمانی و سایر حکومتهای حاکم بر مسلمین گردیده است و گفته اند : «فساد و سوء اداره و بيكفايتي موجب سقوط امپراتوري عثماني نشده است. اين چيزها همواره وجود داشته و امپراتوري هم همچنان بر جا بوده است. آنچه عاقبت طومار آن را در هم پيچيد فشار مطامع اروپاييان بود… امپراتوري عثماني را اروپا از ميان برد.
این در حالی است که خود مسلمین اسباب چنین نابودی را در خود پرورش داده و زمینه را فراهم نموده بودند و غربیها تنها کاری که کردند استفاده از این اسباب در راستای اهدافشان بود .
دسايس غرب در سرزمینهای اسلامی را نبايد بهانهي گذاشتن بار انحطاط مسلمین تنها بر شانهي غرب كرد.مسلمین خود در اين مورد بيشتر مسئول بودند. اگر در خانهي كسي فساد ، عقب ماندگی و هرج و مرج حاكم است، نبايد ديگران را سرزنش كرد كه چرا از آن استفاده ميكنند. سرزمینی كه انسجام سياسي در آن وجود ندارد و اختناق فكري و تعصّب مذهبي و استبداد و سلطهطلبي بر آن حاكم است، و مردم آن كاهل و خونسرد و بيقيدند، اگر رو به زوال گذارد و در راه انحطاط افتد تعجّبي ندارد.
در جامعهي سلطهجو، اگر پادشاهي موروثي گردد خواه ناخواه پادشاهاني يافت ميشوند كه يا اصلاً قوّهي ابتكار ندارند يا اگر دارند اندك و ناچيز است. و چون فساد آغاز گردد، جلوگيري از آن سخت دشوار است. در امپراتوريهاي مسلمان در پي پادشاهي ضعيف و ناتوان پادشاه بيارادهي ديگري ميآمد و گهگاه اين رشته سر دراز مييافت و از اينرو اگر معدودي رجال لايق دست به اقدامات اصلاحي ميزدند دستاوردهاي آنان هرگز فراموش نميگشت.
در هندوستان نیزكليّهي جانشينان اورنگ زيب، بدون استثنا، افرادي نالايق بودند. آنها غرق در خوشگذراني بودند و از مهمّات مملكت دور. به جاي درمان بيماريهايي كه در كالبد سياسي امپراتوري خزيده بود و از درون آن را ميخورد، خود را سرگرم عيّاشيها و دسايس حقير ساخته بودند. زندگي پرتنعّم، آسوده و راحت آنها را نيز فاسد كرده بود. همراه با اشرافيّت، سپاه نيز به گرداب فساد در غلتيد.
قدرتهاي خارجي مترصّد بودند كه هر چه زودتر شاهد ناتواني و فساد سپاه مسلمین در هند و نيز رجالي باشند كه سرنوشت آنها را در دست داشتند. در سال ۱۱۵۲/۱۷۳۹، نادرشاه افشار به هند لشكر كشيد. به فرمان او نه تنها اهالي دهلي قتل عام شدند، بلكه كليّهي ثروتهاي مغولان هند به يغما رفت. تهاجم نادر به هند امپراتوري مغولان را «بيخون و ناتوان» ساخت. امپراتوري مغولان هنوز از ضربهي تهاجم نادر كمر راست نكرده بود كه موجي از تاخت و تازهاي رئيس افغاني طايفهي ابدالي، معروف به احمدشاه ابدالي، بار ديگر آن را از پا در آورد.
از سال ۱۱۶۱/۱۷۴۸ تا سال ۱۱۸۱/۱۷۶۷، احمدشاه چندين بار به هند لشكر كشيد و شكستهاي پي در پي بر مغولان وارد آورد و پس از هر تهاجم، آنها بسيار ضعيفتر از گذشته شدند. تهاجمات احمدشاه نه تنها پشت سپاه مغولان را شكست، بلكه كشور را نيز از لحاظ مالي فلج كرد. وي نيز مانند نادرشاه هر چه ميتوانست با خود برد و كشور را تهيدست و بيچيز باقي گذاشت. اين تاخت و تازها تجزيهي امپراتوري لرزان مغولان را تسريع كرد.
در ايّام پادشاهي اورنگ زيب، هندوان در اينجا و آنها سر برآوردند و از سوء ادارهي امپراتوري و غيبت طولاني پادشاه از پايتخت بهرهبرداري كردند. آنها خواب احياي گذشتهي خود از طريق ايجاد يك امپراتوري هند، نظير امپراتوري آشوكا يا هارشا را ميديدند. از اينرو، راجپوتها، سَتناميها، بوندليها، سيكها و جاتهاي مَتورايي بر ضدّ اورنگ زيب شوريدند و تا پايان حياتش وي را به خود مشغول داشتند. پس از مرگ اورنگ زيب، عناصر شورشي رفتهرفته نيروي بيشتري گرفتند. چند دولت مسلمان جديد – دولتهاي دكن، اوده و صوبههاي بنگال – كه مستقلّ از امپراتوري اسمي دهلي بودند، هر چند بر حسب
ظاهر به فرمانبرداري از قدرت اسمي وي معترف بودند، امّا آنها نيز دست به شورش زدند و بر اين اغتشاش و پريشاني افزودند.
نه مسلمانان و نه هندوان مقدّر نبود كه بر ويرانههاي امپراتوري مغولان سلطاننشيني پايدار برآورند. ملّتي كه عاقبت موفّق شد امپراتوري قدرتمندي پي افكند كه بسيار بزرگتر از كليهي امپراتوريهايي بود كه هند تا آن زمان ديده بود در زيّ بازرگانان، و در طلب كسب معافيّتها و امتيازات تجاري قدم به دروازههاي هند گذاشت. آنها با به دست آوردن جاي پايي در اين سرزمين به بهانههاي مختلف به مداخله در امور داخلي كشور پرداختند و سرانجام، به واسطهي زيركي، تدابير جنگي برتر و آخرين ابزارهاي جنگي، نيروهايي را كه قصد تفوّق بر خاك هند را داشتند از ميدان بيرون كردند و مدّت يك قرن و نيم حاکمان بلامنازع شبه قاره شدند.
اينان انگليسيها بودند كه بر اساس قاعدهي كلّي « پرچم از پي تجارت ميرود» عمل ميكردند و از ضعف نظامي، ركود فكري و اختلافات متقابل فرمانروايان هند و مسلمان بهرهبرداري كردند. راست است كه ديگر قدرتهاي اروپايي، نظير هلنديها، پرتغاليها و فرانسويها بر سر تسلّط بر هند مبارزه ميكردند، امّا هيچ يك نتوانستند بر ديپلوماسي بريتانيا و نيروي دريايي آن كشور و نيز شايد برتري بريتانياييها در معرفت به ذهن و انديشهي شرقي فايق آيند.
انگليسيها نظير هلنديها در اندونزي، و مانند خودشان و روسها در كشورهاي ايران و عثماني، قدرتهاي حاكم در هند را به جان يكديگر انداختند، تا اينكه اين قدرتها تحليل رفتند و آنها «انگليسيها» خود صاحب اختيار سرزمين هند شدند. جنگ استقلال در سال ۱۲۷۳/۱۸۵۷ آخرين تلاش تودههاي هندي براي افكندن يوغ بيگانه بود. هنديها در اين جنگ به سختي شكست خوردند و آخرين پادشاه مغولي هند به اتّهام رهبري قيام از سوي انگليسيها به رانگون تبعيد شد و در آنجا در نهايت فقر و تهيدستي ديده از جهان فروبست. اين واقعه ناقوس مرگ امپراتوري بزرگ مغول را به صدا درآورد. پس از جنگ استقلال، مسلمانان هند از لحاظ سياسي و فكري و اجتماعي تقريباً فرومردند. اين دوره تاريكترين دورهي حيات براي مسلمانان هند بود.
در اندونزی نیز مسلمین با مصیبتهای مشابه دست و پنجه نرم می کردند و نخستين بيگانگاني كه قدم به سرزمين اندونزي گذاشتند و از این مصیبتهای به نفع خود استفاده نمودند پرتغاليها بودند كه در پايان سدههاي ميانه نيروي دريايي نيرومندي پديد آورده بودند و از راه رشتهاي طولاني از پويش و ماجراهاي دريازني تجارب گرانبهايي در جنگ دريايي كسب كرده بودند. از اين گذشته، آنها لبريز از روح نبرد صليبي نيرومندي بودند كه آنها را به نابودي اسلام وا ميداشت.[۱]
با گذشت ايّام، به انگيزهي ديني، انگيزهي اقتصادي شديدي جهت گرفتن انحصار تجارت از دست عربها اضافه گرديد. «خوشبختانه خدمت به خداوند و جيفهي دنيايي در آن واحد ممكن بود، زيرا پرتغال از طريق ضربهزدن به بازرگاني عربها در نظر داشت به امپراتوري عثماني، كه قسمت عمدهي درآمد خود را از انحصار ادويه به دست ميآورد، ضربه بزند».[۲]
پرتغاليها به واسطهي تدابير جنگي برترشان، به رغم مخالفت عربها و ديگر بازرگانان مسلمان توانستند
در كمترين فرصت قدرت و نفوذ خود را توسعه دهند. فرانسيشكو دآلميدا ، اوّلين نايب السّلطنهي [هند پرتغال] ميلي به توسعهي حوزهي نفوذ خود در آن سوي ساحل مالابار نداشت و مايل بود به دستاوردهاي تجاري آن منطقه قناعت كند. امّا جانشين وي، دون آفونسو آلبوكركه ، دريافت كه، براي افزايش منابع درآمد جهت حفظ قدرت رو به رشد پرتغال و نيز جلوگيري كردن از فعّاليّتهاي دريايي تجّار مسلمان كه ميتوانستند محصولات جزاير ادويه، بنگال، سيام و چين را از مالاكا گردآوري كنند، لازم است از سياست سلف وي دست كشيده شود. از اينرو وي در اوّل ژوئيهي ۱۵۱۱ در اجراي برنامهي توسعهطلبانهاش به مالاكا حمله برد. بنا بر عقيدهي كرافورد انگيزهي اصلي آلبوكركه ترويج نصرانیت و در هم شكستن قدرت رو به رشد اسلام از طريق توسعه قدرت پرتغال و بستن منابع اقتصادي مسلمانان بود. [۳]
در ايّام تصدّي دون آفونسو آلبوكركه بود كه فرانسيشكو خاوير ، مبلّغ نصرانی پرتغالي كه لياقت و شايستگي برجستهاي داشت، در سال ۹۵۲/۱۵۴۵، با مقصود آشكار ترويج نصرانیت در ميان بوميان مالاكا به اين سرزمين دعوت شد.[۴]
فرانسيشكو خاوير به واسطهي تبليغ مذهبي كه از حيث مالي و نظامي متّكي به حكومت پرتغال بود شهرت فراواني كسب كرده بود. اگر اروپاييان آن ايّام بر پايهي قاعدهي كلّي پرچم به دنبال تجارت عمل ميكردند، همچنين دريافته بودند كه پايدار يا استوار ساختن برنامهي امپرياليستي و استعماري آنها مستلزم اعمال سياست نيرومند قبولاندن آيين خود به مردم مستعمرات است. هدف عمدهي نفوذ پرتغال بر اين جزاير استثمار تجاري بود. امّا هيچ چيز بهتر از ايجاد مانع در ميان بوميان كه به واسطهي پيوندهاي ديني ممكن بود از حكومت خارجي حمايت كنند وافي بدين مقصود نبود. در نتيجهي مساعي تبليغي فرانسيشكو خاوير، زبان، فرهنگ و دين پرتغاليها توجّه مردم اندونزي را به خود جلب كرد. حوزهي نفوذ پرتغال وسعت يافت و شماري از طبيعتپرستان از آيين قبيلهاي خود دست كشيدند و به نصرانیت گرويدند. روي هم رفته برنامهي تبليغي نصرانیت در مالاكا و جاهاي ديگر با شكست سختي مواجه شد، زيرا در هيچ جا نصرانیت نتوانست اسلام را از ميدان بيرون كند. جزاير ادويه اسلام آورده بودند و هيچ فشار و اجباري ترغيبي نميتوانست موجب دست كشيدن سكنهي آن از اين دين اسلام گردد.
پرتغاليها پس از پيروزي، قوانيني براي متوقّف ساختن فعّالّيتهاي بازرگاني سوداگران مسلمان و هندي صادر كردند. آلبوكركه در اين مأموريّت از پشتيباني مسلماني تبعيدي به نام جاجا اوتيموتيسو صاحب منصبي غير مسلمان به نام نيناچتوئن برخوردار بود. حكومت ترور و وحشت در مالاكا آغاز گرديد. كليّهي فعّاليّتهاي ضدّپرتغالي با شدّت تمام سركوب شد.
پرتغاليها از اختلافات داخلي و حسادتهاي متقابل فرمانروايان بومي بهرهبرداري كردند. سفرايي از سوي سلاطين سيام ، آنام ، جاوه و سوماترا براي جلب رضايت پرتغاليها و به دست آوردن اسلحهي جنگي، كه بتوانند بر ضدّ رقبايشان به كار برند، به مالاكا آمدند. همهي اين مسائل به پرتغاليها كمك كرد كه پايگاه محكمي در خاك اندونزي به دست آورند. اتّحاد نظامي با برخي از فرمانروايان برجستهي جزاير آلبوكركه را تشويق كرد كه ناوگانش را به جزاير ضعيفتر و كمتر تشكّل يافته گسيل كند. براي پرتغاليها مطيع ساختن اميرنشينهاي كوچك كه در سراسر جزاير ادويه پراكنده بودند دشوار نبود، زيرا در جايي كه تدابير جنگي آنها كاري از پيش نميبرد مهارت سياسيشان پيروز ميشد. سالنامههاي جزاير ادويه پر است از داستانهايي در باب شرارتها، بيرحميها و خدعههاي پرتغاليها. سر هيوكليفورد پرتغاليها را به زنبوراني مانند كرده است كه با روح راهزني به آسيا هجوم آورده بودند.[۵] حرارت و تعّصب جنگ مذهبي بر بيرحمي و رفتار خود سرانهي آنها ميافزود.
اسپانياييها دوّمين قدرت خارجي بودند كه مردم اندونزي را به استثمار كشيدند؛ جاذبهي سودهاي كلاني كه پرتغاليها از انحصار تجارت ادويه به دست آورده بودند، اسپانيايها را به اين جزاير جلب كرد. در نتيجه جنگي ميان دو طرف در گرفت كه مدّت سه سال طول كشيد. سرانجام در سال ۹۳۶/۱۵۲۹ ميان دو طرف متخاصم عهدنامهاي بسته شد كه بر طبق آن هم اسپانياييها و هم پرتغاليها ميتوانستند بر بخشهاي مختلف مالاكا حكومت برانند. تا سال ۹۳۷/۱۵۳۰ اسپانياييها و پرتغاليها تنها نيروهاي خارجي بودند كه براي تفوّق در سلطهي سياسي و بهرهكشي تجاري مردم اندونزي با يكديگر رقابت ميكردند. اختلافات داخلي و حسادتهاي متقابل رؤساي حاكم اندونزي كه بارها از بيگانگان براي غلبه بر رقبايشان ياري خواسته بودند اسپانياييها و پرتغاليها را در مقاصدشان كمك كرد.
دانیل می نویسد: اسپانیا، که از سال ۹۷۲٫ ق /۱۵۶۴٫م اشغال جزایر فیلیپین را آغاز کرد، برنامه هایی در همان چارچوب یاد شده به اجرا درآورد. پادشاه وقت اسپانیا در نامه ای که به بلندپایگان اسپانیولی در «مانیل»، در نخستین سال های استقرارشان در فیلیپین نوشت، دستور داد: «ما به شما اجازه می دهیم که آن موروها (مسلمانان ) را به بردگی بگیرید و اموالشان را ضبط کنید.» در سال ۹۶۸ق / ۱۵۷۸م فرماندار کل فیلیپین فرمان داد که اسپانیولی ها به جزایر «سولو» بروند و مردم آنجا را سرسپرده پادشاه اسپانیا کنند، و اگر زمان اقتضا کرد به جزیره «میندانائو» بروند و به مردم آنجا دستور دهند که از این پس از پذیرفتن مبلّغان مکتب محمّد خودداری کنند؛ زیرا این مکتب شیطانی و باطل است و تنها مکتب مسیحیت خوب است و باید بفهمید چه کسانی مذهب محمّد را تبلیغ می کنند. آنها را دستگیر کنید و به حضور من آورید، و باید خانه هایی را که در آن، این مکتب تبلیغ می شود خراب کنید و به آتش بکشید و دستور دهید که دیگر ساخته نشود.[۶]
همچنان كه در هند، انگليسيها از نزاعهاي متقابل راجههاي دكن و كَرنَتك استفاده كردند و همچنان نيز پرتغاليان و اسپانياييان از اختلافات حكّام اندونزي بهرهبرداري كردند. قدرتهاي بيگانه كه از سياست «تفرقه بينداز و حكومت كن» پيروي ميكردند، براي در هم شكستن اتّحاد سلاطين مسلمان جزاير ادويه، توطئه ميكردند و بعدها از آنها به عنوان ابزاري براي پيشبرد مقاصد تجاري خود استفاده نمودند. مهارتها و تكنولوژي جنگي برتر بيگانگان بوميان را به تسليم در برابر آنها واداشت و براي استفاده از مصلحتانديشي بصيرانهي آنها و گرفتن جديدترين جنگافزار به آنها تملّق ميگفتند.
پرتغاليها و اسپانياييها، به رغم موافقتشان بر سر حوزهي نفوذ خود در جزيرهي مالاكا، نتوانستند از جنگيدن با يكديگر خودداري كنند. عاقبت اسپانياييها متحّمل شكست شدند و در سال ۹۴۷/۱۵۴۰ از جزاير ادويه بيرون رانده شدند. پرتغاليها تا چهل و پنجسال پس از بيرون راندن اسپانياييها بر جزاير ادويه فرمان راندند. با ورود هلنديها در سال ۱۰۰۳/۱۵۹۵ ناقوس مرگ آنان به صدا درآمد. بدين ترتيب سوّمين قدرت خارجياي كه مقّدر بود حدود چهارصد سال بر اندونزي حكومت براند، يعني از دوّم ژوئن سال ۱۵۹۵ تا بيست و هفتم دسامبر سال ۱۹۴۹ – طولانيترين دورهي استعمار سرزميني بيگانه كه قدرتي استعماري اعمال كرده – هلند بود.
هلنديها ميتوانستند ادّعا كنند كه در جنگ با پادشاهان محلّي داراي تكنولوژي نظامي برتر و مهارت جنگي بهترند، امّا چيزي كه بيشترين كمك را به آنان كرد پراكندگي حاكم بر اندونزي در سدههاي يازدهم و دوازدهم / هفدهم و هجدهم و حتّي پيشتر از آن بود. فرمانروايان اندونزي بر اثر جنگهاي خانمانسوز تضعيف شده بودند و اغلب ناگزير بودند براي به دست آوردن سلاحهاي جنگي از هلند پيمانهاي نظامي و تجاري گونهي زيانآور ببندند و براي مقاصد خود از آنها جلب حمايت و موافقت كنند. ماهيّت زيانآور اين پيمانها را از آنجا ميتوان يافت كه در حدود يكصد سال، يعني ميان سالهاي ۱۰۸۸/۱۶۷۷ و ۱۱۹۱/۱۷۷۷، سراسر جاوه به تصرّف ميهمانان ناخوانده درآمد و بدتر از آن «كشتيسازان و بازرگانان مشاغل خود را از دست دادند و ماهي گيري و جنگلها ديگر سودآور نبودند. جاوهايها مردمي كشتكار گرديدند و جوهر اقتصادي حيات اجتماعي آنها از رشد باز ايستاد.»[۷]
هلنديها نظام ادارهي غيرمستقيم را در اندونزي باب كردند كه عبارت بود از استفاده از اشرافيّت محلّي براي پيشبرد مقاصد خود. عناصر منحط جامعهي اندونزي، تا وقتي كه به استعمارگران در بهرهكشي تجاري مردم كمك ميكردند، يعني تا وقتي كه آنها هر مقدار از بخشهاي مختلف جامعه را كه هلنديها طلب ميكردند در اختيارشان ميگذاشتند از كمك نظامي هلنديها برخوردار ميشدند. نتيجهي اين كار وحشتناك بود.
در آغاز سدهي دوازدهم / هجدهم، شركت هند شرقي هلند به اوج قدرت خود رسيد. امّا در سال ۱۲۱۳/۱۷۹۸ اين شركت منحل گرديد و سرزمين اندونزي تحت سلطهي مستقيم دولت هلند قرار گرفت. امّا اعضاي اشراف سالاري جامعهي اندونزي موقع ممتاز خود را همچنان حفظ كردند. براي تقويت و تحكيم موقع آنها مناصبي كه در دستشان بود موروثي گرديد و اجازه يافتند درصد معيّني از محصولات را كه از بوميان گردآوري ميكردند بردارند. اشراف دست نشاندهي هلند پاسخگوي صاحب منصب هلندي بالادست خود بودند نه پاسخگوي دهقاناني كه خود آنها را تحت اسارت شديد داشتند. دهقانان ملزم بودند كه نه تنها ماليّات ارضي معيّني بپردازند، بلكه مجبور بودند محصولاتي بكارند كه حكومت بدانها نياز داشت و آن قدر كار كنند كه رؤساي خارجي و محلّي ميخواستند. نتيجهي اين نظام جبّارانه اين بود كه اندونزي غالباً گرفتار قحطيهاي گسترده ميشد كه تلفات و خسارات بسيار سنگيني بر حيات انسانها و حيوانات وارد ميآورد.
هلنديها توجّهي به آموزش و پرورش سكنهي بومي مستعمرات نداشتند و غير از خانوادههاي اندكي كه اجازه مييافتند از آموزش بهره ببرند بقّيه از اين نعمت محروم بودند. مطابق اسناد دولتي، مدارس ابتدايي همگاني در سال ۱۲۶۶/۱۸۵۰ تأسيس شد. از دبيرستان خبري نبود. تا پيش از سال ۱۲۳۵/۱۸۱۹ هيچ كتابخانهي شايان ذكري در اندونزي وجود نداشت. در سال ۱۲۶۲/۱۸۴۶ كتابخانهاي با تقريباً ۲۰۰۰۰ جلد كتاب رسماً به وجود آمد. امّا تا سال ۱۳۱۳/۱۸۹۵ هيچ بومي اجازهي پاگذاشتن در آن را نداشت. كتابهاي اين كتابخانه عمدتاً به زبان هلندي و شمار كتب عربي بسيار ناچيز بود.
اندونزي در ميانهي سدهي سيزدهم / نوزدهم از لحاظ سياسي و فكري آن چنان سقوط كرد كه هرگز تمّدن اسلامي تا اين حدّ نزول نكرده بود.واضح و روشن است که غرب از فساد داخلی مسلمین و بيكفايتي شاهان و تهي بودن جامعهي اسلامي از قدرت توحید و قانون شریعت الله بهرهبرداري كرد. غربيان داراي سلاحهاي مخرّبتر، جهازات بهتر، فنون مؤثّرتر، تدابير جنگي و ديپلوماسي كارآمدتر بودند.
اگر قرار باشد قدرت يك ملّت را بر حسب آگاهي آن ملّت از هماوردجويي و قبول آن دانست، ميتوان گفت كه ملل مسلمان سراسر جهان در طّي دورهي انحطاط قرون اخیر در عدم درك هماوردجويي غرب بر يكديگر سبقت ميجستند. مغرب زمين همبستگي و يكپارچگي و گسترش قلمرو مسلمانان را تهديدي جدّي براي نقشههاي امپرياليستي و استعماري خود تلقّي ميكرد. از اينرو سعي ميكرد كه مسلماناني را كه كمترين دركي از اين هماوردجويي داشتند يكسره از صحنه بيرون كند. بنابراين واكنش مسلمانان در برابر اين هماوردجويي همان قدر ضعيف بود كه درك آنان از آن.[۸]
[۱]D.G.E.Hall, A History of south – East Asia , London, 1955,p.197.
[۲]همان
[۳]History of the Indian Archipelago , Edinburgh, 1820.
[۴]Coleridge, The Life and Letters of St. Francis Xavier, London, 1872, Vol. I
[۵]Sir Hugue Clifford, Further India , London. p.48
[۶] عبدالهادی حائری ،نخستین رویارویی های اندیشه گران ایران بادورویه تمدّنب ورژوازی غرب، ص ۶۱٫
[۷] فواد سزگين،گفتارهاييپيرامونتاريخعلومعربيواسلامي،ص ۲۱۳
[۸]Karl Mannheim, I deology and Utopia , New York, 1936 , pp. 59-88.
[۱]عبدالرحمن ابن خلدون،مقدمه ابن خلدون،ج۱ ،ص ۳۳۴-۳۳۶٫
[۲] سیداحمد موثقی ، علل وعوامل ضعف وانحطاط مسلمین دراندیشه های سیاسی وآرای اصلاحی سیدجمال الدّین اسدآبادی ، تهران ، نشر فرهنگ اسلامی، ۱۳۷۳ ص ۷۳ – ۷۴