ای مربی مردان ( ذکر چند نمونه از موضع گیری های عظیم زنان بزرگ امت اسلامی)
به قلم: شیخ ابومسلم ولید
ارائه دهنده : نسرین هورامی
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله و الصلاة و السلام على رسول الله و بعد ..
ای خواهر مسلمان، ای سرچشمه ی عزت و شرافت و حیاء، ای سازنده ی نسل ها، ای مربی و تربیت کننده ی جوانمردان و قهرمانان، ای درِّ محافظت شده و ای مروارید پنهان در صدف، ای خواهرم تو را مخاطب قرار می دهم، و تاریخ بزرگی که در ساختن و تربیت مردان وجوانمردان و علماء داشته ایی را به تو به یادآور می شوم و از نقشه ها و نیرنگ هایی که برای فروبردن زن مسلمان در باتلاق پستی و رذالت و بی حیایی و خارج ساختنش از تعالیم اسلام صورت گرفته، تو را بر حذر می دارم.
بزرگداشت زن در اسلام
کدام بزرگداشت و تکریم برای زنان بزرگتر است از تکریمی که اسلام برای او قائل شده است؟
کدامین تکریم برای زنان بزرگتر است از اینکه خداوند متعال نام سوره ای از سوره های قرآن از کلام خود را به نام آنها (النساء) نام گذاری کرده است و سوره ی دیگری را به نام مریم علیها السلام ..
کدامین تکریم، بزرگتر است از اینکه، قرآن در اتاق خواب عائشه رضی الله عنها نازل می شد.
کدامین بزرگداشت برتر و بالاتر از اینکه خداوند متعال آیه هایی را در برائت و بی گناهی زنی (عائشه رضی الله عنها) نازل کرد.
و کدامین بزرگداشت، والاتر از اینکه خداوند متعال خود سرپرستی ازدواج زنی را بر عهده بگیرد.
و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم به صورت واضح و روشن بر تکریم و بزرگداشت زنان امر فرموده اند و می فرمایند: «با زنان به نیکی رفتار کنید.»
برانگیزنده عزت و مصدر نیرو و کشتگاه ایمان
اگر صفحات تاریخ پرافتخار اسلامیمان را ورق بزنیم، هیچ شیرمردی را نمی یابیم که پیشانی امتها را به خاک مالیده و پادشاهان در برابرش خوار گشته و نام و آوازه اش شهره ی مغرب و مشرق گشته، مگر اینکه از دامن مادری بزرگ پرورش یافته است.
و چگونه این موضوع امکان نداشته باشد در حالیکه زن مسلمان را خداوند خلق کرده است و او(زن)، آگاهترین فرد به شکل گیری و آفرینش مرد و تاثیر در او و نفوذ به قلبش و ثابت و محکم کردن ستون های رفتار و منشهای بزرگ در وجودش است.
اسماء دختر ابوبکر صدیق رضی الله عنه از اولین کسانی بود که اسلام را پذیرفت و پدرش در خلال هجرتش در کنار رسول الله صلی الله علیه وسلم او را نامزد کار مهم و خطرناکی کرد به گونه ایی که در نقش خبرچین، اسرار دشمنان و تحولات صورت گرفته در موضع گیریهای رؤسای قریش در مورد جستجوی همه جانبه برای یافتن پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را انتقال می داد، و همچنین در نقش تامین کننده ی غذا ظاهر شد، و برای پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و یار وفادارش ابوبکر صدیق رضی الله عنها غذا و نوشیدنی را فراهم می کرد و می برد و پس از اینکه پدرش همراه پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم به قصد هجرت خارج شدند، بزرگان قریش نزد او آمدند و در مورد پدرش از او سوال کردند ولی او جواب آنها را نداد، و ابوجهل سیلی محکمی به او زد که از شدت آن ضربه گوشواره اش پاره شد ولی او این اذیت و آزار را در راه خدا تحمل کرد.
و به راستی که تاریخ، موضع شجاعانه اش که در حیات و زندگی مادران مانند و شبیه آن را نمی توان یافت به ثبت رسانده است: “آنگاه که پسرش (عبدالله بن زبیر) در خلال انقلابش علیه امویان در حجاز و هنگامی که حجاج بن یوسف ثقفی را به همراه سپاه بزرگی برای جنگ با او فرستادند، به خانه او رفت در حالی که یارانش پس از جنگی طولانی و دردناک او را تنها گذاشتند، و مادرش را به مشورت خواست و به او گفت: ای مادر! مردم من را تنها گذاشتند، حتی فرزندم و اهلم، و جز تعداد کمی با من باقی نمانده اند،کسانی که جز ساعتی، توان و صبر و تحمل دفاع کردن ندارند، و امویان آنچه را که من از دنیا بخواهم به من می بخشند، نظر تو چیست؟ مادرش در جواب گفت: به خدا سوگند که فرزندم تو بهتر خودت را می شناسی، اگر می دانی که تو واقعاٌ بر حق و حقیقت هستی و به سوی آن دعوت می کنی، بر آن مسیر برو که یارانت نیز در این راه رفتند و در این راه جان خود را تقدیم کردند. و اگر خواهان دنیا بودی، بدان که بد بنده ایی هستی و نفس خود و هر آنکه همراه تو می جنگید را هلاک کردی.
و گفت: و اگر می گویی که بر حق بودم اما زمانی که یارانم سست و ضعیف شدند، من نیز سست و ضعیف شدم بدان که این کار از عمل آزادگان و اهل دین نیست. مگر تو چه قدر در دنیا می توانی زندگی کنی؟ کشته شدن بهتر است و به خدا سوگند که یک شمشیر در راه عزت در نزد من محبوبتر است از یک ضربه شلاق در هنگام ذلت و خواری. پسرش گفت: من می ترسم که اگر من را بکشند، مرا قطعه قطعه کنند. مادرش گفت: سلاخی کردن گوسفند پس از اینکه ذبح شد، ضرری به او نمی رساند.
و عبدالله بیرون رفت. و مادرش گفت: پروردگارا بر قیام طولانیش در شب طولانی و تشنگی و گریه اش در گرمای مکه و مدینه و نیکیش به مادرش رحم کن. پروردگارا همانا که من در مورد او، در برابر امر تو تسلیم شده ام، و به قضای تو راضی هستم پس در مورد عبدالله به من پاداش شاکرین را عنایت فرما.
سپس به فرزندش گفت: به من نزدیک شو تا با تو خداحافظی کنم. او را در آغوش گرفت و بوسیدکه دستش روی سپر افتاد و گفت: کسی که آنچه تو می خواهی را بخواهد سپر به تن نمی کند! پس سپر را از تن درآورد و خارج شد، و جنگید تا اینکه کشته شد و حجاج او را بر دار آویخت، بعد از سه روز مادرش که پیرزنی نابینا بود به دنبال او آمد و به حجاج گفت: آیا زمان آن نرسیده که این سواره، پایین آید؟ حجاج گفت: منافق را می گویی؟ گفت : به خدا سوگند که منافق نبود بلکه روزه دار و نمازگذار و نیکو رفتار در برابر مادرش بود. حجاج گفت: دور شو ای پیرزن، که خرفت شده ای.گفت: به خدا سوگند خرفت نشده ام از آن زمان که از پیامبر صلی الله علیه وسلم شنیدم که می گفت: در ثقیف دروغگو و خونریز است، اما خونریز تویی، حجاج او را بر درخت خرمایی آویزان کرد تا اینکه خلیفه دستور داد که او را پایین بیاورند.
سپس مادرش او را گرفت و شست، بعد از اینکه سر او را با خود بردند و اعضای بدنش پوسیده شده بود، و بعد او را در کفن پوشید و بر او نماز خواند و او را دفن کرد و گفت: و چه چیزی مرا از این کار منع کند در حالیکه سر یحیی پیامبر علیه السلام به بدکاره ای از بدکاره های بنی اسرائیل هدیه شد.
این گونه بود اولین چیزی که زن از ادب خداوند سبحان و رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم بهره برده بود، بهره گرفتن از صبر هنگامی که مصیبت ها فرا می رسد.
امید دارم که خداوند مرا همراه فرزندانم در منزلگاه رحمتش جمع فرماید
در یکی از جنگ های زمان جاهلیت، برادرش معاویه کشته شد، صدای گریه و شیونش بلند شد، سپس برادرش صخر کشته شد، پس زخم و مصیبتش وسعت یافت و دلش از غصه سوخت و یاد برادرش را با سرودن قصیده هایی که تاریخ مانند آنها را ندیده بود، جاودانه کرد.
اما زمانی که اسلام به ژرفای قلبش نفوذ کرد تمام آن آه و ناله ها به صبر در لباس ایمان تبدیل شد و تقوا نیز این صبر را زینت داد به گونه ای که ۴ فرزندش را در یک نبرد روانه میدان کرد. فرزندانی که جگرگوشه هایش بودند در حالی که فرزندانش به نبرد قادسیه می رفتند، آنها را نصیحت کرد و گفت: ای پسرانم، شما به دلخواه خود، اسلام آوردید و به میل و اختیار خود هجرت کردید و سوگند به خدایی که هیچ معبود بر حقی جز او نیست، شما فرزندان یک مرد هستید همانگونه که فرزندان یک زن هستید اصل و ریشه ی شما ناجور نبوده و نسب شما تغییر نکرده است و بدانید که دار و سرای آخرت بهتر و نیکوتر از این دنیای فانی است، صبر کنید و بر دشمنان در صبر کردن پیروز شوید و از سرزمین خود دفاع کنید و مرزداری کنید، و تقوای خداوند را پیشه کنید، باشد که رستگار شوید، پس هرگاه که جنگ شدت یافت و تنور معرکه داغ شد، به سوی آن بشتابید، تا به غنیمت و کرامت در سرای جاودان دست یابید و هرگاه جنگ دندانهایش را نشان داد به سویش حمله کنید.
آنها نیز به مانند گمان مادرشان نسبت به خود بودند و یکی پس از دیگری کشته شدند، زمانی که خبر مرگشان را به مادرشان دادند چیزی نگفت جز اینکه: «سپاس و ستایش باد خدایی را که مرا به وسیله کشته شدن آنها شرافت و بزرگی داد و امید دارم که مرا همراه آنها در منزلگاه رحمتش جمع فرماید.»
زمانی که پیش می رفتند کشته شدند یا زمانی که فرار می کردند؟
نمونه ای دیگر، یاد سه برادر را برای ما زنده می کند که در معرکه ای حضور یافتند و به شهادت رسیدند، روزی مادرشان برای فراهم کردن بعضی از وسائل مورد نیازش، به قصد رفتن به بازار خارج شد، مردی که او نیز در آن معرکه حضور داشت را دید، در مورد پسرانش از او پرسید. مرد جواب داد که شهید شدند، پرسید زمانی که پیش می رفتند یا زمانی که فرار می کردند؟ مرد جواب داد آنگاه که پیش می رفتند، گفت: سپاس خداوند را که رستگار شدند. با مادر و پدرم فدایشان شوم.
تمامی این نمونه ها و نمونه های مشابه بود که امت را در جایگاه رفیعش قرار داده بود و این سِرِّ و رمز عظمت قوم و راه قیامشان و برانگیزنده ی نیرویشان بود و همین هم عامل شجاعت و دلاوریشان بود.
صفیه دختر عبدالمطلب و مردی بسان هزار مرد
عمه ی پیامبر صلی الله علیه و سلم و دختر حمزه بن عبدالمطلب شیر خدا، هنگامی که مسلمانان در جنگ احد شکست خورده بودند و بعد از اینکه تیراندازان از اوامر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم سرپیچی کردند و بیشتر مردم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را تنها گذاشتند، صفیة رضی الله عنها به پا خاست و در حالی که در دستش نیزه ای بود بر صورت فرارکنندگان و دشمنان مشرک می زد و می گفت: رسول خدا را تنها گذاشته اید ؟؟ و هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و سلم به سوی خندق خارج شدند، زنان را در قلعه ای قرار دادند و یهودیی آمد و می خواست به قلعه راه یابد تا بر زنان دست یابد، صفیه می گوید: ستونی را گرفتم و به سمت او پایین رفتم، در را اندک اندک برای او باز کردم سپس به سوی او حمله کردم و بوسیله ی آن ضربه ایی به او زدم به صورتی که سرش قطع شد و سپس سرش را به سمت آنها پرتاب کردم.
صفیة رضی الله عنها، زبیر بن عوام این پهلوان نامی را به دنیا آورد و او را بر طبع و سرشت خودش تربیت کرد و با سجایای اخلاقی خود او را پرورش داد به گونه ای که در صلابت و ایستادگی مانند خودش بود، عمویش او را آویزان می کرد و زبیر در حالی که هنوز کودک بود می گفت: هیچگاه به کفر باز نمی گردم. اما جوانیش چگونه بود؟ او چابک سوار پیامبر صلی الله علیه و آله سلم بود و به مرتبه ایی رسید که عمر فاروق رضی الله عنه او را با هزار نفر از مردان همسان قرار داد، هنگامی که عمروبن العاص رضی الله عنه در حال فتح کردن مصر بود و طلب نیرو کرد عمر در جواب درخواستش به او نوشت: اما بعد؛ من تو را با چهار هزار مرد کمک می کنم که در رأس هر هزار نفر از آنان یک مرد است اما همسان هزار نفر، آنان زبیر بن العوام و مقداد بن عمرو و عباده بن صامت و مسلمة بن مخلد هستند و به راستی که فراست عمر رضی الله عنه ثابت شد و تاریخ به ثبت رساند که زبیر بن العوام فقط هزار نفر نبود بلکه یک امت بود. به قلعه ایی که در برابر مسلمانان مانع گشته بود، نفوذ کرد، از دیوارهایش بالا رفت و خودش را در میان سربازان دشمن پرتاب کرد، فریاد الله اکبر سر داد، سپس به سوی در قلعه حمله کرد و آن را بر روی مسلمان گشود و مسلمانان به سوی قلعه هجوم بردند و دشمن را از بین بردند قبل از اینکه دشمن از شگفتیش به هوش آید.
زن در قرون درخشان اسلام اینگونه بود، برانگیزنده عزت و منشاء نیروی ایمانی در وجود فرزندانش بود و بوسیله اینچنین زنانی بود که عظمت اسلام نمایان گشت.
ام ابراهیم عابده ی بصره ای، خداوند من و تو را با هم جمع نکند مگر در ..
دشمن به یکی از مرزهای مسلمانان حمله کرد، بنابراین علماء مردم را برای جهاد فرا خواندند و در این بین عبدالواحد بصری برای مردم خطبه می گفت و آنها را به جهاد تشویق می کرد و حوریان بهشتی را برایشان توصیف می کرد و اینکه در انتظار شهداء هستند و ام ابراهیم در این مجلس حضور داشت، از میان مردم از جای برخاست و گفت: ای أباعبید آیا تو پسرم ابراهیم را نمی شناسی؟ سران و رهبران بصره پسرم را برای دخترانشان خواستگاری کرده اند. به خدا سوگند که این دختر (حور العین) من را به شگفت آورده و من او را برای همسری پسرم برگزیده ام پس آنچه را که از نیکویی و زیبایی او گفتی دوباره تکرار کن.
این کار را انجام داد و مردم بیشتر دچار اضطراب شدند و ام ابراهیم گفت: آیا تو، در همان لحظه پسرم را به ازدواج او در می آوری و از مهریه اش ده هزار دینار بگیری و پسرم در این غزوه همراه تو خارج شود به این امید که خداوند سبحان شهادت را نصیبش کند و برای من و پدرش در روز قیامت شفیع باشد؟ در جواب گفت: اگر این کار را انجام بدهی تو و فرزندت و پدرش إن شاء الله به رستگاری بزرگی دست خواهید یافت. سپس فرزندش را صدا زد و گفت: آیا به این دختر راضی هستی که برای بدست آوردنش جان خود را ببخشی و بازگشت به گناه را ترک کنی؟ جوان جواب داد چرا که نه ای مادر به خدا سوگند که راضی هستم، و مادرش گفت: خداوندا من تو را شاهد می گیرم که من این پسرم را به ازدواج این دختر درآوردم به بهای بخشیدن جانش در راه تو و این که به انجام گناه بازنگردد. پس خدایا، ای ارحم الراحمین او را بپذیر .. سپس رفت و ده هزار دینار را آماده کرد.
و گفت: ای أباعبید این مهریه آن دختر است به وسیله آن خود و سایر مجاهدان راه خدا را مجهز کن و آنگاه رفت و برای فرزندش اسب خوبی را خریداری کرد و برای او سلاحی را فراهم کرد و هنگامی که می خواست از پسرش جدا شود کفن و حنوطی (ماده ی خوشبو که به جسد مرده می زنند ) را به او سپرد وگفت: ای پسرم هرگاه خواستی با دشمن روبه رو شوی با این کفن خود را کفن پوش کن و با این حنوط خود را خوشبو کن و وای بر تو اگر خداوند تو را مقصر (کوتاهی کننده) در راهش ببیند، آنگاه او را در آغوش گرفت و پیشانیش را بوسید و گفت: خداوند من و تو را با هم جمع نکند مگر در محضر خودش در روز قیامت.
عبدالواحد می گوید: زمانی که به سرزمین دشمن رسیدیم و پیکار شروع شد و مردم هجوم بردند، ابراهیم در اول سپاه هجوم برد و تعداد زیادی از دشمنان را کشت سپس بر او حلقه زدند و او را کشتند.
زمانی که خواستیم به بصره برگردیم به یارانم گفتم که ام ابراهیم را در مورد فرزندش با خبر نکنید تا خودم در زمانی مناسب به او تسلیت و تعزیت بگویم مبادا که بی تابی کند و اجر و پاداشش از بین برود.
هنگامی که به بصره رسیدیم ام ابراهیم خارج شد و زمانی که من را دید، گفت: ای أباعبید آیا هدیه ی من قبول شد که آسوده شوم، یا هدیه ام رد شد که عزا بگیرم. و گفتم که هدیه ات قبول شد. در این حال به شکرانه ی خداوند به سجده ¬افتاد و گفت: سپاس خداوندی را که امیدم را نا امید نکرد و قربانی من را پذیرفت. سپس رفت. روز بعد به مسجد آمد و عبدالواحد را صدا زد و گفت: سلام بر تو باد ای أباعبید و تو را بشارت و مژده باد!! أباعبید گفت: همواره بشارت دهنده ی خیر هسنی. به او گفت: دیروز پسرم ابراهیم را در باغ زیبایی دیدم و بر او گنبد سبزی بود و بر روی بستری از مروارید بود و بر روی سرش تاجی قرار داده شده بود و می گفت: ای مادر مژده بده که مهریه قبول شد و عروسی سرگرفت.