داستان مردی که مدعی آزادی وبرابری سکولاریستی برای زنان بود
نویسنده : محمدبن عبدالعزیز المسند
مترجم : انجمن ” اطعمهم من جوع و آمنهم من خوف ” بيساران
سپاس خدایی را که بخشندهی گناه و توبهپذیر است…به شدت عقاب میکند و قدرتمند است…خدایی جز او نیست و بازگشت همه به سوی اوست.
و سلام و صلوات بر پیامبرمان محمد که بشارت دهنده و بیم دهنده و چراغی نورانیست و بر همهی کسانی که تا قیامت به نیکی از او پیروی میکنند.
اما بعد:
خوانندهی گرامی…
این داستان را تنها برای سرگرمی و ذکر قهرمانیها و حوادث و اخبار بیان نمیکنم، بلکه غرضم این است که از آن پند و عبرت بگیری و از درسها و نکتههایش بهرهمند شوی و سپس آن را با واقعیت تطبیق دهی و آثار مطالعهی آن در اخلاق و رفتارت نمایان شود، چنان که خداوند پس از بیان داستان یوسف علیه السلام میفرماید: « لقد كان في قصصهم عبرة لأولي الألباب»، یعنی پند و اندرز مخصوص کسانیست که دارای عقل و فکر سالم هستند، اما کسانی که ذهن مریض دارند و عقل و فهمشان تعطیل است از اینگونه پند و اندرزها سودی نمیبرند و خوشبخت کسیست که پندپذیر باشد.
خدایا ما را از توابین و برگشتکنندگان و پاکشدگان قرار بده، نه از غافلان و غرضورزان! صلی الله و سلم علی نبینا و علی آله و صحبه أجمعین.
***
شخصی به اروپا رفت و ما چیزی از کار او را منکر نمیشویم. او چند سال آنجا ماند و در آن مدت، هیچ چیز از آنچه ما او را به آن میشناختیم، در او باقی نماند. با چهرهای چون چهرهی عذرا در شب عروسیاش رفت و با چهرهای همچون صخرهای صیقلی در شبی بارانی بازگشت…با قلبی پاک و طاهر و مأنوس به عفو و گذشت رفت و با قلبی تاریک و مریض که رنج و راحت روی زمین برایش فرقی نمیکرد و خشم آسمان و خالقش برایش یکسان بود، برگشت. با نفس خاشع و متواضعی که همهی مسلمین را برتر از خود میدید، رفت و با نفس مریض و ستیزهجویی که کسی را بالاتر از خود نمیدید و حاضر نبود، یک نگاه به پایین بیاندازد، برگشت. رفت، در حالی که بر روی زمین، دینش و اهل آن، برایش از هر چیزی محبوبتر بودند و در حالی برگشت که کوچکترین نشانهای از این دوست داشتن در چهرهاش معلوم نبود.
با تامل در این چهرهی غرب زده، جوانان ضعیفی را میدیدم که از آن سرزمین به وطنشان بازمیگشتند در حالی که دیگر آن جوان سابق نبودند، بلکه اجسامی توخالی بودند که آفتاب شرق بر آنها میتابید و محوشان میکرد، انگار که هرگز وجود نداشتهاند و چهرهی غربیای که به خود گرفتهاند، همچون چهرهایست که در آینه بیافتد و هرگاه چهره از آینه روی بگرداند، تصویر آن نیز در آن از بین میرود.
به خاطر دوستی دیرینهای که بین ما بود و همچنین، امید به بهتر شدنش در آینده، نمیخواستم از او جدا شوم اما تحمل حماقت و وسواس و فساد عقیده و رفتارهای عجیبی که در اینگونه افراد هست، برای امثال من، سخت است بنابراین از او جدا شدم و او را ندیدم تا این که شبی، با بدبختیای از بدبختی ها و مصیبتی از مصیبتها به سراغم آمد و این آخرین دیدار من با او بود.
نزدش رفتم و او را غمگین و افسرده دیدم، به او سلام کردم و خوشآمد گفتم، با اشاره جوابم را داد. پرسیدم چه شده است؟
گفت چند شب است از دست این زن رنج میکشم، نمیدانم چطور از دستش خلاص شوم؟ نمی دانم عاقبت کارم با او چه میشود؟ گفتم کدام زن را میگویی؟ گفت همان که مردم او را همسر من مینامند و من او را صخرهی ویرانگر مینامم، صخرهای که بر سر راه آرزوهایم ایستاده است…گفتم تو آرزوهای زیادی داری، از کدام آرزویت حرف میزنی؟ گفت من فقط یک آرزو دارم و آن این است که چشمانم را ببندم و وقتی آن را میگشایم، دیگر نقابی بر چهرهی زنان این امت نبینم…(!!) گفتم این به اختیار تو نیست و تو هیچ حقی در این باب نداری، گفت بسیاری از مردم دربارهی حجاب با من همعقیدهاند و همین آرزو را دارند و هیچ چیز آنان را از برداشتن نقاب از صورت زنانشان ونمایاندن آن به مردان باز نداشته است، جز ضعف و ناتوانی و ترسی که همیشه، هنگام انجام کار جدید، با شخص شرقی همراه است. میخواهم اولین کسی باشم که این بنای فرسودهی قدیمی را که سالهای متمادی، سد راه سعادت و پیشرفت امت ما بودهاست، نابود میکند(!!) و اگر این مسئله به دست من تمام نشود، به دست هیچیک از مدعیان آزادی و پیروان آن هم انجام نخواهد شد..پس مسئله را با همسرم مطرح کردم و آن را کاری بزرگ جلوه دادم، اما او پنداشت که نکبتی از نکبتهای روزگار و حقارتی از حقارتهای آن را برایش آوردهام و اگر چهرهی خود را به مردان بنماید، دیگر نمیتواند از شرم و خجالت، جلوی زنان سر بلند کند…درحالیکه این کار هیچ شرم و خجالتی ندارد، بلکه او از شدت جمود و تحجر، قادر به انجام آن نیست!! اما من به هر حال باید به آرزویم برسم و این ذهن سخت و متحجر را با یکی از این دو راه درمان کنم: یا با نرم کردن یا با شکستن!
هنگامی که سخنش به پایان رسید، پر از غم و اندوه شدم و به او گفتم میدانی چه میگویی؟! گفت بله! دارم حقیقتی را که به آن معتقدم و خود را مدیون آن میدانم، بیان میکنم. واقعیتی از درون خودم و درون بسیاری از مردم، وقتی که با آن مواجه شوند.
گفتم بگذار بگویم که تو مدتی را در دیاری به سر بردهای که بین مردان و زنانشان هیچ حجابی وجود ندارد و روزی از روزها نفست این را به تو یادآور شده و تو را به طمع انداخته تا چیزی را که احساس کردهای نداری، به دست آوری. گفت فرضا که چنین باشد، حالا تو منظورت از بیان این سخن چیست؟
گفتم میخواهم بگویم که من نگران آبرویت هستم و در خطر قرار گرفتن آبروی مردان، برای دیگر مردان دردناک است.
در جوابم گفت یک زن شریف، میتواند در میان مردان زندگی کند، در حالی که شرفش دیوار بلندیست که مانع گردن کشیدن اغیار به سوی او میشود.(!!!)
او با من وارد بحثی شد که نمیتوانستم خود را از مجادله در آن نگه دارم، پس به او گفتم ای ناتوان! این خدعهایست که شیطان شما را به آن فریفته است و رخنهایست که با آن به سرتان نفوذ کردهاست تا از آنجا به عقل و درک شما وارد شود و آن را فاسد نماید. شرف کلمهایست که فقط در لغتنامهها یافت میشود و اگر بخواهیم آن را در قلوب مردم جستوجو کنیم، چیزی به دست نمیآوریم…
گفت یعنی تو وجود عفت و حیا را بین مردم منکر میشوی؟!
گفتم نه! من منکر آن نیستم، زیرا میدانم که نزد بسیاری از مردم موجود است، اما وجود آن را بین مرد توانا و اغواگر و زن ماهر و خوشرفتار، هنگامی که حجاب بینشان دریده شود و هر یک چهرهی دیگری را ببیند، منکر میشوم.
شما زن را به کاری وامیدارید که خودتان از آن عاجز هستید و از عدم توانایی خود هم خبر ندارید و از او چیزی را میخواهید که خودتان آن را ندارید، شما در میدان زندگی، دست به خطری میزنید که نمیدانید، در آن پیروز میشوید یا نه، چه میپندارید؟ آیا فکر میکنید اگر این کار را انجام دهید، برنده میشوید؟…
زن نزد شما از هیچ ظلمی شکایت نکرد و از شما نخواست که قید و بندهایش را باز کنید و او را رها نمایید، بلکه او از دخالت بیجا و پستی و سستی شما شکایت میکند. او از این شکایت میکند که خود را به او بچسبانید و هر جا برودو هر جا فرود آید، در برابرش بایستید ، تا این که دنیا برایش تنگ شود و هیچ راهی نداشته باشد، جز اینکه خودش، خود را در خانهاش زندانی کند تا از دست شما و دخالتهایتان فرار کند. از شما در عجبم که زن را به دست خود زندانی میکنید، سپس بر در زنداناش میایستید و بر بدبختیاش گریه و ناله سر میدهید.
شما به خاطر او مرثیه سرایی نمیکنید، بلکه به خاطر خودتان سوگوار هستید و برای او گریه نمیکنید بلکه برای سرآمدن ایامی که در سرزمین جلوهآراییها و بیحجابیها گذراندید، گریه میکنید، سرزمینی که در آن بیبندوباری و آزادی بیقید و شرط جریان دارد. شما آرزو میکنید که در اینجا هم به آن عیاشیهایی که در آنجا داشتید، دست یابید.
زن مدت مدیدی از روزگار را در خانهاش با اطمینان و رضایت از خود و زندگیاش، گذراند. او همهی سعادت خود را در گرو انجام تکالیفی که بر عهده داشت و رضایت پروردگار و مهرورزی به فرزندش میدید و اینکه ساعتی با همسایهی خود بنشیند، درددل کند و سفرهی دل خود را برای او بگشاید. او همهی شرف خود را در این میدید که در مقابل پدرش سربهزیر باشد و اینکه به دستورات همسرش عمل کند و او را از خود راضی نگه دارد، او معنی دوست داشتن را میفهمید، اما از عشق آتشین خبر نداشت و همسرش را به این دلیل که همسرش است، دوست داشت، همانطور که فرزندش را به این دلیل که فرزندش است، دوست دارد و اگر زنانی غیر از او، عشق را اساس ازدواج میدانستند، او ازدواج را اساس عشق میدانست. شما آمدید و به او گفتید کسانی که در مسئولیت تو نسبت به خانوادهات، استبداد به خرج میدهند، عاقلتر از تو نیستند و نظرشان برتر از تو نیست و در یاری رساندن به تو، از کمکی که خودت میتوانی به خودت بکنی، تواناتر نیستند، بنابراین زن به پدرش بیاحترامی کرد و از همسرش سرپیچی نمود و خانهای که تا دیروز شبیه عروسی خندان بود، امروز تعزیهایست که آتش آن خاموش نمیشود و شعلهاش پنهان نمیگردد.
شما به او گفتید خودت باید همسر آیندهات را انتخاب کنی تا مبادا خانوادهات تو را دربارهی چیزی که به سعادت آیندهات مربوط است، بفریبند و به این ترتیب، او برای خودش، همسری بدتر از آنچه خانوادهاش انتخاب کرده بودند، برگزید و خوشبختیاش بیش از یک شبانه روز دوام نداشت و سپس بدبختی طولانی و عذاب دردناکش شروع شد.
شما به زن گفتید که خوشبختیاش در زندگی به این است که همسرش، معشوقش باشد، اما او هرگز همسرش را به عنوان معشوق نشناخته بود، بنابراین هر روز در پی همسر جدیدی برآمد تا آتش عشقی را که در گذشته مرده بود، برایش زنده کند و به این ترتیب نه از قدیم چیزی برایش باقی ماند و نه جدید برایش سودی داشت.
شما به زن گفتید که برای تربیت بهتر اولادش و رسیدگی بهتر به امورات خانه، باید آموزش ببیند، اما همه چیز به او یاد دادید، جز امور مربوط به تربیت فرزند و رسیدگی به کارهای خانه.
شما به زن گفتید که ما با کسی ازدواج نمیکنیم مگر این که او را دوست داشته باشیم و از او راضی باشیم و سلیقهاش با سلیقهی ما سازگار باشد، بنابراین او ناچار شد تا مکان هوی و هوس و منظرگاه چشمانتان را بشناسد تا بتواند آنطور که مورد علاقهی شماست، آرایش کند. او به صفحه صفحهی کارهایتان در زندگی مراجعه کرد و در آن چیزی جز اسامی زنان هرزه و بیبند و بار و عروسکنمایی که هوش و ذکاوتشان شما را شگفتزده کرده بود، نیافت و در نتیجه هرزه و بیبند و بار شد تا رضایت شما را به دست آورد و محبتتان را جلب کند. او خود را با لباسی نازک و شفاف، همانطور که بردهفروشان کنیزان را در بازارها عرضه میکنند، به شما عرضه کرد اما شما از او روی برگرداندید و خود را دور کردید و به او گفتید که ما با زنان فاحشه ازدواج نمیکنیم، گویا شما متوجه نیستید که همهی زنان امت سقوط کردهاند، هنگامی که سالم بودند، آنها را ناامید و شکسته کردید، مردان بدکار آنها را نمیخواستند ومردان باحیا از خود دورشان میکردند، پس برای زن راهی جز سقوط باقی نماند و سقوط کرد.
و اینچنین، شک و شبهه در دل همه-ی امت منشر شد و بدگمانی میان زنان و مردان امت راه یافت و دو گروه از هم جدا شدند. فضای بین آنها تاریک شده و خانهها، مانند صومعههاییست که جز مردان راهب و دوشیزگان سالخورده، در آن دیده نمیشود.
گریهی شما برای زن اینچنین است ای رحم کنندگان!
جوان به من پوزخندی زد و گفت این حماقت ها را نیاوردهایم،مگر این که میخواهیم درمانشان کنیم و صبر میکنیم تا در اینباره، خداوند بین ما و آنها قضاوت کند. به او گفتم امور تو و خانوادهات به خودت مربوط است، هر کاری میخواهی بکن، اما اجازه بده بگویم که من از امروز به خاطر حفظ خودم و تو، دیگر نمیتوانم با تو رفتوآمد کنم، زیرا میدانم که هرگاه، پردهای از پردههای خانهات،در حضورت از چهرهی همسرت دریده شود، من در آن لحظه از شدت شرم و خجالت خواهم مرد.سپس رفتم و این آخرین دیدار من با او بود.
چیزی نگذشت که شنیدم مردم میگویند، فلانی پوشش بین همسر و دوستانش را برداشته و از آن پس، ناخواسته، همیشه کفشها بر در سرایش در اهتزازند(عدهی زیادی از دوستان، به خانهاش میآیند .( اشک از چشمانم جاری شد، نمیدانم به خاطر غیرت بر آبرویی بود که به گردن آویخته یا به خاطر غم و اندوه بر از دست رفتن رفیقم.
سه سال از آن ماجرا گذشت، نه من به دیدن او رفتم و نه او به دیدن من آمد و هرگاه در مسیر او را میدیدم، جز سلام علیک کوتاهی، مانند دو غریبه، چیز دیگری بین ما رد و بدل نمیشد و هر کس به راه خود میرفت.
شبی به خانه برمیگشتم که او را در خارج از منزلش، مضطرب و سرگشته در حال قدم زدن دیدم. سربازی در کنارش بود، گویا داشت او را نگهبانی میداد و بر او مسلط بود. مسئلهاش برایم اهمیت داشت، نزدیک رفتم و جویای وضعیتش شدم. گفت من چیزی نمیدانم، جز این که این سرباز در خانهام را زد و مرا به کلانتری فراخواند و من هیچ دلیلی برای این کار نمیبینم، چرا که من شخص خطاکار یا مشکوکی نیستم و اکنون ای دوست قدیمی، پس از آنچه که آن شب بین من و تو گذشت، میتوانم از تو خواهش کنم که امشب مرا همراهی کنی، از چهرهام پیداست که در آنچه، آنجا پیش خواهد آمد، به یاری تو محتاجم.
گفتم هیچ کاری اکنون برایم بهتر از این نیست و همراه با او راه افتادم. هر دو ساکت بودیم، نه من چیزی گفتم و نه او حرفی زد تا این که احساس کردم میخواهد سخنی بگوید، اما خجالت میکشد، پس باب صحبت را باز کردم و به او گفتم، هیچ دلیلی برای این دعوت به یادت نمیآید؟ با نگرانی نگاهم کرد و گفت بیشترین چیزی که از آن میترسم، این است که مبادا برای همسرم اتفاقی افتاده باشد. امشب کارهایش مرا به شک انداخت و هنوز که هنوز است، به خانه برنگشتهاست و سابقه نداشته که تا این موقع بیرون باشد. گفتم آیا با کسی دوست است؟ گفت نه. گفتم آیا جایی را سراغ داری که احتمال داشته باشد، به آنجا برود؟ گفت نه. گفتم چه چیزی دربارهی او تو را نگران میکند؟ گفت از هیچ چیز نمیترسم جز این که میدانم او زنی تندخو و احمق است و شاید کسی او را بیسبب در مسیر اذیت کرده باشد و او با آنها به تندی برخورد کرده و دعوایشان به پلیس کشیده شده باشد…
وقتی به کلانتری رسیدیم، سرباز ما را به اتاق رئیس راهنمایی کرد، نزد رئیس رفتیم، او به سرباز اشارهای کرد که ما متوجه نشدیم، سپس سرباز دوستم را نزدیک رییس برد، رئیس به او گفت ببخشید آقا باید به شما بگویم که پلیس امشب در یکی از جاهای مشکوک، مرد و زنی را در حالت نامناسبی یافته است و آنها را به اینجا آورده، زن ادعا میکند که با شما نسبتی دارد، به همین دلیل شما را خواستیم تا حقیقت امر برایمان روشن شود، اگر حرفش درست بود، به خاطر بزرگداشت تو و حفظ شرافت، اجازه میدهیم تا با تو بیاید و اگر نه، معلوم میشود که او از زنان هرزه و لاابالیست و هیچ راهی برای نجات از عقوبت ندارد. آن دو پشت سرش بودند، سرباز آنها را از اتاق دیگری به اینجا آورده بود، مرد برگشت و نگاه کرد، هنگامی که همسر و دوستش را پشت سر خود دید، چنان فریادی کشید که ستونهای کلانتری به لرزه درآمد و همهی در و پنجرهها پر شد از چشم و گوش! و سپس بیهوش بر زمین افتاد.
به مامور اشاره کردم تا زن را به منزل پدرش بفرستد و دوست مرد را هم به زندان انداختند و سپس مرد را به خانهاش بردیم و برایش دکتر آوردیم، دکتر تمام شب کنارش بود تا او را درمان کند و صبحهنگام رفت و مرد را به من سپرد. کنارش ماندم و به حالش تاسف میخوردم، منتظر قضا و قدر الهی دربارهی او بودم تا اینکه دیدم در جایش تکان خورد و چشمانش را باز کرد و مرا در کنار خود دید. مدتی به من نگاه کرد، گویا تلاش میکرد چیزی بگوید، اما نمیتوانست، پس به او نزدیک شدم و گفتم دوست من، آیا به چیزی نیاز داری؟ با صدای آرام و ضعیفی گفت، نمیخواهم کسی نزد من بیاید. گفتم هیچ کس وارد نمیشود، مگر کسی که تو بخواهی.سرش را پایین انداخت، چشمانش پر از اشک شده بود، گفتم دوست من چرا گریه میکنی؟ گفت چیزی نیست، جز اینکه به همسرم بگویید که من از گناهش گذشتم. گفتم او در خانهی پدرش است. گفت خدا به او و پدرش و همهی قومش رحم کند، آنها تا قبل از اینکه با من فامیل شوند، شریف و بزرگوار بودند، اما هنگامی که مرا شناختند، من لباس عار به تن ایشان کردم و بلایی به سرشان آوردم، که روزگار نمیکند.
چه کسی از طرف من به آنها خبر میدهد که من مردی مریض و رو به موت هستم و از روزی که پروردگارم را ملاقات کنم، در حالی که خون آنها به گردنم است، میترسم. من از آنها ملتمسانه خواهش میکنم، تا قبل از اینکه مرگ به سراغم بیاید مرا ببخشند، بلکه خدا نیز با گذشت آنها از من بگذرد.
من روزی که با همسرم ازدواج کردم، در مقابل پدرش قسم خوردم که برای حفظ زندگیام، آبرویش را حفظ کنم و هر چه را از خود منع میکنم، از او نیز منع کنم، اما پیمانم را شکستم، آیا ممکن است او مرا ببخشد تا خدا نیز به سبب گذشت او، از من بگذرد.
همسرم مرا کشت، اما این من بودم که خنجر را به دستش دادم تا آن را در سینهام فرو کند، کسی از او دربارهی گناه من نپرسید. خانه، خانهی من است و همسر، همسر من و دوست، دوست من! این من بودم که در خانهام را به روی دوستم گشودم و او را به سوی همسرم کشاندم، هیچکس جز من گناهکار نیست.
لحظهای ساکت شد، به او نگاه کردم، چهرهاش کمکم سیاه شد تا اینکه سیاهی همهی چهرهاش را پوشاند، آه عمیقی کشید، چنان که خیال کردم، قلبش از هم درید، سپس شروع به صحبت کرد:
آه! چه تاریکی شدیدی در مقابل چشمانم است، چقدر دنیا برایم تنگ شده…در این اتاق…روی این تخت…زیر این سقف…آن دو را میدیدم که با هم نشستهاند و صحبت میکنند، قلبم پر از شادی و غرور میشد و خدا را شکر میکردم که به من دوست باوفایی داده که در تنهایی مونس همسرم است و همسری گرامی که دوستم را در غیاب من اکرام میکند…به همهی مردم بگویید، آن مردی که تا دیروز به هوش و ذکاوتش افتخار میکرد و میپنداشت که باهوشترین و باارادهترین مردم است، به نهایت حماقت و نادانی خود، اعتراف میکند. من چنان مغبونم که نهایتی برای آن نیست.کاش مادرم مرا نمیزاد، کاش پدرم عقیم بود و چنین فرزندی نمیداشت! شاید مردم از این مسئله که من آن را نمیدانستم، خبر داشتند و وقتی از کنارشان میگذشتم به یکدیگر اشاره میکردند و میخندیدند و به من خیره میشدند تا تجسم بلاهت و بیخبری را در چهرهام ببینند. چه بسا دوستانی که به خاطر او و نه به خاطر من دور مرا گرفته بودند و با من رفتوآمد میکردند و به من لطف داشتند. شاید آنها مرا بین خودشان قواد و همسرم را بدکاره و خانهام را روسپیخانه میپنداشتند. خدا به من رحم کند اگر پس از امروز، حتی یک ساعت دیگر روی زمین باقی بمانم. وای بر من اگر در زاویهای از زوایای قبر قرار بگیرم و این ننگ و عار با من باشد. چشمانش را بست و دوباره در بهت و پریشانی خود فرو رفت.
زنی با کودکش وارد اتاق شد، بچه را روی تخت گذاشت و رفت، بچه دست و پا میزد تا این که از سینهی پدرش بالا رفت، مرد وجود او را احساس کرد و چشمانش را گشود. با مهربانی به او لبخند زد، دهانش را به دهان او نزدیک کرد، انگار میخواست او را ببوسد، اما ناگهان برخاست و او را با دست به شدت پس زد و در حالی که اشک میریخت فریاد زد او را از من دور کنید، من نمیشناسمش، من زن و فرزندی ندارم. از مادرش بپرسید که پدرش کجاست و او را نزد پدرش ببرید، من این عار را بر خود نمیپذیرم و او را اثری جاودان پس از مرگ خود رها نمی کنم. زن صدای فریاد را شنید، به اتاق برگشت و کودک را برداشت و برد. مرد صدای کودک را شنید که از او دور میشد و زن او را ساکت میکرد. در حالی که اشک میریخت فریاد زد کودک را برگردانید، زن او را بازگردانید. مرد رویش را به سوی کودک کرد و گفت ای کسی که به خاطر خدا فرزندم هستی، پدرت تو را یتیم کرد و مادرت برایت ننگ و عار به جا گذاشت، گناه آن دو را ببخش، مادرت زن ضعیفی بود که نتوانست امانتداری کند و فرولغزید و پدرت در خطایی که از او سر زد، حسن نیت داشت، پس در جایی که نیت نیکی داشت، بدی کرد.
ای پسرم، جدای از این که تو فرزند من باشی یا فرزند فردی خطاکار، در برههای از زمان موجب خوشبختی من بودهای و من هرگز فراموشت نمیکنم، چه زنده باشم، چه مرده.
سپس او را بغل کرد و پیشانیاش را بوسید، نمیدانم این محبت پدری مهربان بود یا مردی بخشنده.
بسیار به خود فشار آورده بود، تبش به شدت بالا رفت، گویی در سرش آتش زبانه میکشید و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد، ترسیدم تلف شود، به دنبال دکتر فرستادم، دکتر آمد و مدت زیادی او را معاینه کرد و در نهایت با غم و اندوه از او روی برگرداند.
دوستم داشت جان میداد، نزعش شدید بود و ناله ی دردناکی سر داد، کسی در آنجا نبود که او را ببیند و با اشکهایش او را نبخشد.
هنگامی که مرگ، پردهی سیاه خود را اطراف تخت او میآویخت زن محجبهای با چادری سیاه وارد شد و به آرامی به سمت او رفت و سر خود را بر دستان مرد که بر روی سینهاش دراز بود، گذاشت، دستش را بوسید و گفت با شک به فرزندت از دنیا مرو، مادرش در مقابل تو، اکنون که در حال رفتن به سوی پروردگارت هستی، اعتراف میکند که به خیانت نزدیک شد، اما مرتکب آن نشد. ای پدر فرزندم، مرا ببخش، از خدا میخواهم، اگر از دنیا رفتی، مرا هم به تو ملحق کند و برای من پس از تو در زندگی، خوشیای وجود ندارد. سپس بغضش ترکید، مرد چشمش را باز کرد و در روی او خندید و این پایان زندگیاش بود.
………………………………..
منبع: ” العائدون إلى الله “/محمدبن عبدالعزیز المسند
شیخ عبدالعزیز المسند: این واقعه را منفلوطی در کتاب “العبرات” آورده است، یکی از برادران، که خدا به او جزای خیر دهد، مرا از آن آگاه کرد، من آن را خلاصه کردم و بعضی از قسمتهایش را که نمیپسندیدم، حذف نمودم و اگر ترس از طولانی شدن نبود، همهی آن را با تعلیق بر بعضی از عبارات، در اینجا میآوردم.