زندگی نامه صحابی جوان عبدالله ذی البجادین رضی الله عنه
نویسنده : ناصر احمدی
دشمنان اسلام همیشه یک شبهه در مورد اسلام مطرح کرده اند و آن اینکه: اسلام بر پایه خشونت بنا شده واستراتژی آن همیشه خشونت بوده و با همین سَبک گسترش یافته ومفاهیم خود را به این طریق بر مردم تحمیل نموده است. و در مقابل، مسلمانان همیشه ادعا کرده اند و میکنند که اسلام دین صلح و دوستی بوده و همیشه آشتی را نشر نموده و از طریق کاشت دانه های محبت در دلهای مردم بر آنها تاثیر گزارده و با بسطِ سخاوتمندانه ی سفره ی عطوفت توانسته همه گان را از رحمتِ الهی بهره مند سازد. و در حقیقت هم اینگونه است؛ زیرا سیره ی بزرگان هم این ادعا را تأیید و تثبیت میکند! اگر کمی در تاریخ اسلام و سیره بزرگان صدر اسلام به ویژه پیامبر صلي الله عليه وسلم و اصحاب تامل کنیم به حقیقت این موضوع به وضوح پی خواهیم برد. پیامبر اسلام به مسلمانان یاد داد که چگونه خداوند را دوست داشته باشند و چگونه همانند یک محبوب و معبود او را عبادت کنند، بله،رسول الله(صلي الله عليه وسلم) اینگونه بذر محبت را در دل یارانش کاشت، و توانست با سنتِ خویش، در تنظیم گفتار و رفتار آنان با قوانین الهی نقش بسزایی داشته باشد
مسلمانان صدر اسلام به حقیقت توانستند محبت را آنگونه که شایسته بود در جامعه ی خود به اشتراک بگذارند و جامعه ای مدنی بسازند که تا آن روز بشر نمونه آنرا به خود ندیده بود . و به وسیله همین محبت بود که توانستند در دل یکی از تاریک ترین جوامع آن زمان، جامعه ای موفق به وجود بیاورند . به گواه قرآن، راز موفقیتِ پیامبر اسلام صلي الله عليه وسلم هم در نرم خویی و محبت ایشان نسبت به اطرافیان خود است.
اصحاب یاد گرفته بودند که دل خود را از کینه و حرص خالی کنند و جای آنرا با محبت خداوند و پیامبر صلي الله عليه وسلم و برادران دینی خود پر کنند؛ زیرا اعتقاد داشتند که این محبت باعث سعادت آنان خواهد شد و انسان مومن نمیتواند در دل خود ایمان را با کینه و بغض جمع کند.
عبدالله ذی البجادتین(رض):
یکی از جوانان صدر اسلام که در جوانی ایمان آورد، در جوانی برای اسلام جهاد کرد، در جوانی شهید شد (فوت کرد). جوانی که زندگی مومنانه اش از آغاز تا سرانجام، حاوی درسهای زیادی برای من که جوان امروزی هستم داشت. نمونه ای کامل از زندگی یک جوان مومن بود .
زندگی مومنانه ی او بسیار کوتاه بود در سن شانزده سالگی ایمان آورد .و در سن بیست و سه سالگی فوت کرد؛ هفت سال زندگی مومنانه داشت، هفت سال از زندگیش رضایت خدا و پیامبر صلي الله عليه وسلم را در بر داشت .
این صحابه گرامی، نه اهل مکه بود که پیامبر صلي الله عليه وسلم او را تربیت کند و نه اهل مدینه که مصعب و امثال مصعب را ببیند؛ بلکه در شهری میان مکه و مدینه زندگی میکرد . نام اصلی اوعبدالعزی بود . در سن کودکی پدرش فوت کرد و عمویش مسئولیت او را برعهده گرفت، عمویش رییس قبیله بود به همین خاطر از نظر مالی بسیار توانمند بود،عبدالله نیز به همین سبب در رفاه فراوانی زندگی میکرد . وهر آنچه از مال دنیا میخواست بدست می آورد. در شهر خود مشغول چراندن گوسفندان بود، به همین سبب بیشتر اوقات در صحرا بود . زمانی که دستور هجرت صادر شد مسلمانان تک تک و مخفیانه شروع به هجرت کردند . در همین سفرها عبدالله با عده ای از اصحابِ پیامبر صلي الله عليه وسلم آشنا شد و توسط آن بزرگواران با اسلام آشنا شد . عبدالله نیز به اسلام علاقمند شد، به طوری که هرگاه یکی از اصحابِ پیامبر صلي الله عليه وسلم را می دید ساعتها با او همسفر میشد تا از او قرآن یاد بگیرد . و بار دیگر آن را برای صحابه ای دیگر میخواند تا از درست بودن آن مطمئن شود .
عبدالله سه سال را مخفیانه زندگی کرد، به طوری که نمازهای خود را بیرون از شهر و در صحرا می خواند؛ زیرا در میان قوم خود تنها او مسلمان بود و ترس این را داشت که مبادا او را از عبادت منع کنند.
هرکس که به تازگی با اسلام آشنا میشود و آن را می پذیرد، قطعا اشتیاق خاصی برای ملاقاتِ رسول الله(صلي الله عليه وسلم) خواهد داشت. به ویژه عبدالله که در زمان پیامبر صلي الله عليه وسلم زندگی میگرد.
عبدالله بارها درمورد اسلام با عمویش صحبت کرد .اما عمویش هر بار او را از صحبت کردن در مورد اسلام منع کرد . تا اینکه عبدالله تحملش تمام شد و نزد عمویش رفت و به اوگفت: مدت سه سال است که مسلمان شده و میخواهد او نیز دعوت اسلام اجابت گوید . اما عمویش به شدت با او برخورد کرد و تمام امکاناتی که به او داده بود را از او گرفت، حتی لباسهای تنش را! و او را از خانه بیرون کرد .
عبدالله با اینکه میدانست که عمویش، آسایش را از زندگی او خواهد گرفت اما بازهم ملاقات با پیامبر صلي الله عليه وسلم را انتخاب کرد . زیرا به این فهم رسیده بود که در زندگی، آرامش با آسایش تفاوت دارد و او آرامش را بر آسایش ترجیح داد و اولویت را به خدا و رسول صلي الله عليه وسلم و دین قرار داد و هر آنچه در جبهه مقابل قرار داشت را رد کرد .
عبدالله راه مدینه را در پیش گرفت . در میان راه، تکه پارچه ای به دست آورد و آن را دوتکه کرد . نیمی از آن را به بدن خود بست و نیمی دیگر را بر دوش خود انداخت و به راه خود ادامه داد .
پیامبر (صلي الله عليه وسلم)در مدینه و در جمع اصحابِ خود نشسته بود . عبدالله بر آنان وارد شد، پیامبر (صلي الله عليه وسلم)با دیدن او فرمود: توکیستی ؟ عبداله جواب داد: من عبدالعزی هستم . پیامبر(صلي الله عليه وسلم) فرمود: چرا سر و وضعت اینگونه است ؟ عبدالله در جواب گفت : عمویم زندگی را از من گرفت و من را از خانه بیرون انداخت . پیامبر (صلي الله عليه وسلم)به او فرمود : آیا تو این کار را بخاطر خدا کردی ؟ عبدالله گفت : بله . پیامبر(صلي الله عليه وسلم) به او فرمود : تو از امروز عبدالله ذی البجادین هستی .
حال دو سوال پیش میآید .اول اینکه چرا پیامبر(صلي الله عليه وسلم) او را عبدالله ذی البجادین نام نهاد؟! و دوم اینکه ما چه درسی از زندگی عبدالله میتوانیم بگیریم؟!
پیامبر(صلي الله عليه وسلم) او را عبدالله ذی البجادین نام نهاد تا این جوان که به خاطر اسلام، سرزنشها و شِکوه های قوم خود چشیده بود به خود افتخار کند که به خاطر اسلام این مصیبت ها را چشیده است و در راه جلبِ رضای خدا با موانع و مشکلات جنگیده است و کاری کرده که کمتر کسی توانایي انجام آن را دارد. هر کدام از ما بخاطر اینکه حرام نمیخوریم و به قوانین خدا مقیّد هستیم، ممکن است سهم کمی از بهره ی دنیا داشته باشیم؛ ولی آیا ما هم به این وضعمان که رضای خدا را برهرچیزی ترجیح داده ایم افتخار میکنیم؟
زندگی عبدالله، درمانِ دردِ بزرگی است که امروزه زندگی ما را فراگرفته. دردی به نام دنیا زدگی، دردی که پیامبر صلي الله عليه وسلم درباره آن هشدار داده بود .
امتحان بزرگتر برای عبدالله این بود که پیامبر(صلي الله عليه وسلم) او را در میان اهل صفه قرار داد . مردمانی که در تنگنا قرار داشتند.
عبدالله به زندگی خود ادامه داد و در رکاب پیامبر صلي الله عليه وسلم بود تا زمانِ غزوه ی تبوک. در میان راه به پیامبر(صلي الله عليه وسلم)عرض کرد:یا رسول الله از خدا برایم طلب شهادت کن! پیامبر فرمود: خداوندا خون او را بر شمشیر کافران حرام گردان! عبدالله با تعجب عرض کرد: یا رسول الله من از شما خواستم برایم طلب شهادت بکنید! پیامبر(صلي الله عليه وسلم) فرمود: ای عبدالله، کسانی هستند که در راه خدا از خانه خارج میشوند،در راه دچار تب می شوند و فوت میکنند و شهید محسوب میشوند؛ وکسانی هستند که که در راه خدا از خانه خارج میشوند در میان راه از مرکب خود به زمین می افتند و می میرند، اینان هم شهید محسوب میشوند.
بر طبق پیش بینی پیامبر(صلي الله عليه وسلم)، عبدالله در مسیر بازگشت دچار تب شد و فوت کرد . ابن مسعود (رض) بقیه داستان را نقل میکند .
در نیمه شب صدایی شنیدم، به خیمه پیامبر(صلي الله عليه وسلم) رفتم کسی را در آن نیافتم؛ خیمه ی ابوبکر(رض) و عمر(رض) هم خالی بود؛ در خارج از لشکر چراغی روشن بود، به طرف آن رفتم و دید م پیامبر صلي الله عليه وسلم با دستانِ مبارک خویش در حال کندنِ قبر هستند! با دیدنِ من فرمود:عبدالله برادرت فوت کرد. آنگاه با چشمی گریان به کندن ادامه داد. به ابوبکر و عمر گفتم چرا به پیامبر صلي الله عليه وسلم کمک نمی کنید. پیامبر(صلي الله عليه وسلم) فرمود: من خودم می خواهم این کار را انجام دهم؛ آنگاه خودش در قبر دراز کشید،سپس فرمود که جنازه برادرتان را به من بدهید. جنازه را به بدنِ مبارکِ خود فشار داد و چهار بار تکبیر گفت. سپس فرمود: تو تواب و قاری قرآن هستی؛ خداوندا من از او راضی هستم تو هم از او راضی باش .
ابن مسعود که یکی از سابقین اولین است، می فرماید: آرزو داشتم به جای عبدالله، من صاحبِ آن قبر بودم .