سناریوی مستند عملیات استشهادی در قرآن و سنت ( نوجوان و پادشاه ) (قسمت دوم)
مؤلف: عبدالمنعم مصطفى
مترجم:ع . شافعی
سخن حقی که همچون صاعقهای بر سر آن طغیانگر ستمگر فرود آمد و تمامی وجود و عظمت او را به لرزه انداخت. این سخن را ساده میپنداریم، اما اگر صحنهها و رخدادها و پیامدهای آن را تصور نماییم و با تمام وجود آن را احساس کنیم به دشواریآن اوضاع و احـوال پی میبـریم، و عظمت این مرد مؤمن بر مـا آشکـار میگردد که دل و جان و سراسروجودش مالامال از ایمان گشته بوددر حالیکه تنها چند لحظه از ایمان آوردنش میگذشت!
آشکارا در مقابل آن پادشاه طغیانگر و سرکش به اظهار حق پرداخت، در حالیکه میدانست که این سخنان، پیامدهای بسیار سنگینی برای او بدنبال خواهد داشت!
«فَأَخَذَهُ»، «او را گرفت (و زندانی نمود)»؛ در جایی دور از قصر پادشاهی، که به دربـاریـان و مراسم شاهانـه اختصاص داشت. جایی در زیر زمین که در آن، سیاه چالههایی برای شکنجهی مخالفان ساخته بودند تا انواع شکنجههای طاقتفرسا را به آنان بچشانند!
«فَلَم يَزَل يُعذِّبُهُ»، «همچنان او را شکنجه میداد»؛ و بر شدت شکنجه میافزود تا (اعتراف نموده و) منبع اصلی این سخنان ایمانی را به او معرفی نماید و به او بگوید که چه کسی چنین سخنانی به او گفته و یا وی را به سوی این سخنان رهنمون گشته است. در میان زیردستان آن طغیانگر کسی نبود که چنین سخنانی بر زبان آورد، و این مرد نیز از درباریان او بود و امکان نداشت که او و یا دیگر درباریان، چنین سخنانی بگویند. بعلاوه به ظن و گمان آن طغیانگر، این گونه سخنان دهها سال پیش ریشهکن شده و از میان رفته بود..
پس چگونه ممکن است مرد نابینایی که همین چند لحظه پیش بینایی خود را باز یافته است چنین سخنانی بگوید! لابد شخص خطرناک و مخفیشدهای هست که از قتل و نابودی در امان مانده i و اینگونه سخنان را در میان مردم رواج میدهد و سربازان و اطلاعاتیها و جاسوسهای طاغوت او را نمی شناسند. لذا باید (این وزیر) قبل از بزرگ شدن خطر و پیش از اینکه به تاج و تخت و حکومت این پادشاه طغیانگر زیانی برسد علیه آن شخص اعتراف نماید. پس همچنان او را شکنجه میدادند..
«حَتَّى دَلَّ عَلَى الغُلامِ»، «تا اینکه آن نوجوان را معرفی نمود»؛ نوجوانی که نسبت به او منشأ و سرچشمهی آن سخنان بود!
پادشاه به سرعت سربازان و جاسوسها و مأموران اطلاعاتی خود را فرستاد تا در بارهی آن نوجوان و مکان اقامت او اطلاعاتی بدست آورند و قبل از اینکه مردم را بر علیه پادشاه بشوراند دستگیرش نموده و به حضور پادشاه بیاورند!
«فَجِيءَ بِالغُلامِ»، «آن نوجوان را (به حضور پادشاه) آوردند»؛ نوجوان تندرو و خطرناکی! که پایههای طغیان و ظلم و ستم پادشاه طغیانگر را به لرزه درآورده و زندگی و حکومت او را آشفته ساخته بود!!
«فَقَالَ لَهُ المَلِكُ أَي بُنَيَّ!»، «پادشاه به او گفت: ای پسرم!»؛ با او از در مهربانی و تشویق وارد شد بلکه وادار به سخن گفتن شود یا در رودربایستی قرار گرفته و به خواستههایش تن در دهد.به همین دلیل او را با عبارت «ای پسرم» مورد خطاب قرار داده و او را به خود نسبت داد؛ گویی یکی از پسران خود اوست.. و این، اوج نیرنگ و فریب است.. دقیقا همان کاری که طاغوتهای امروزی با کسانی انجام میدهند که به دامشان انداخته و امیدوارند که آنان را به جبههی خود در آورده و وادارشان نمایند که علیه دشمنان طاغوت به جاسوسی بپردازند..!
«قَد بَلَغَ مِن سِحرِكَ مَا تُبرِئُ الأَكمَهَ وَالأَبرَصَ، وَتَفعَلُ وَتَفعَلُ»، «(به نوجوان گفت:) جادوی تو به آنجا رسیده است که کور مادرزاد و شخص مبتلا به پیسی را معالجه میکنی، و کارهای دیگری نیز انجام میدهی»؛ یعنی: شفا دادن کور مادرزاد و شخص مبتلا به پیسی و دیگر کارهایی که انجام میدهی از بزرگواری ما بوده است که به تو سحر و جادو آموختهایم. و مدتهای مدیدی است که لطف و بزرگواری بسیاری به تو نمودهایم.. بنابراین لازم است که به جای خدمت به دیگران، این لطف و بزرگواری مـا را جبران کنی..!ولی چگونه ممکن است کـه ترغیب و ترهیب طاغوتهای ستمگر، چنین شخصی را از موضعگیریهای ایمانیاش باز دارد!
«فَقَالَ»، «گفت..»؛ آن نوجوان مؤمن که سرتاسر وجودش از ایمان و یقین لبریز شده بود، با اطمینان و استواری و یقین و افتخار و قوّت قلب کامل و بدون توجه به هرگونه ترغیب و ترهیب، به پادشاه طغیانگر گفت!
«إِنِّي لا أَشفِي أَحَداً؛ إِنَّمَا يَشفِي اللهُ»، «من هیچ کسی را شفا نمیدهم، بلکه تنها الله شفا میدهد»؛ آن نوجوان مؤمن بار دیگر تصورات نادرست آن پادشاه طغیانگر را تصحیح نمود و گفت: من هیچ کسی را شفا نمیدهم، و این اموری که انجام میدهم از خودم نیست، و همچنین نتیجهی آن مهارتهایی نیست که از جادوگر فریبکار تو یاد گرفتهام. و براستی که شفادهنده فقط الله است..او هر یک از بندگانش را که بخواهد شفا میدهد.. هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند قضا و حکم او را رد نماید.. و تنها بـه فضل الله است کـه این امور را انجام میدهم.. و فضل آن نـه بـه تـو بـر میگردد و نه به هیچ کس دیگری غیر از الله!
آن طغیانگر به محض اینکه این سخنان سرشار از ایمان و عزت و استعلا بر باطل را از آن نوجوان شنید یقین پیدا نمود که در برخورد با او، شیوهی ترغیب و تشویق هیچ سودی ندارد و او نوجوانی است تندرو که بحث و گفتگو با او هیچ فایدهای نخواهد داشت.. لذا باید با شیوهی دیگری با او برخورد نمود که بر مبنای خشونت و شکنجه و اذیت و آزار باشد..
«فَأَخَذَهُ»، «او را گرفت»..و در جایی دور از قصر شاهانه که در آنجا به پیشواز و بدرقهی مهمانان و هیأتهای مهم میپرداخت زندانی نمود. جایی که سلولهای بازجویی و شکنجهی ویژهی اعترافگیری در آنجا بود!
و دقیقا همان شبهه و اتهامی که در بارهی آن نابینایِ تازه مسلمان شده مطرح کرده بودند در مورد این نوجوان نیز مطرح کردند. هنوز این سؤال مطرح بود که این نوجوان کم سن و سال که در قصر پادشاه و زیر نظر جادوگر او تربیت شده است چنین سخنانی را از کجا آموخته است؟! بنابراین، سرچشمهی حقیقی این سخنان همچنان بر پادشاه و سربازان او پوشیده مانده بود. و یقین داشتند که آن نوجوان چیزهایی دربارهی او میداند!
«فَلَم يَزَل يُعذِّبُهُ حَتَّى دَلَّ عَلَى الرَّاهِبِ»، «همچنان او را شکنجه میداد تا اینکه آن راهب را معرفی نمود»..راهبی که منبع و سرچشمهی آن سخنان ایمانی بود..
پادشاه به سرعت سربازان و جاسوسان خود را فرستاد تا آن راهب دانشمند را نزد او بیاورند..!
«فَجِيءَ بِالرَّاهِبِ»، «راهب را (به حضور پادشاه) آوردند»؛ او را سراپا در غل و زنجیر به حضور پادشاه طغیانگر آوردند..!
«فَقِيلَ لَهُ: اِرجِع عَن دِينِكَ»؛ «به او گفتند: از دین خود برگرد»؛ و برخلاف آن نوجوان و یا آن مردی که تازه ایمان آورده بود، او را شکنجه نکردند تا بر علیه شخص دیگری اعتراف نماید؛ چون برای آن طغیانگر و سربازانش کاملا آشکار شده بود که این راهب، دین انبیاء و فرستادگان الهی و کتابهایی که بر آنها نازل شده است را می شناسد، و از بازماندههای آن کشتارهای دسته جمعی است که پادشاه بر علیه مؤمنان برپا نموده بود. بنابراین یقین داشتند که او همان منبع اصلی آموزه ها و سخنانی است که پادشاه از نوجوان شنیده بود..!
لذا تنها یک درخواست از او داشتند و آن اینکه از دین خود برگردد و به دین طاغوت و موالات با او و اطاعت از او در آید. و گرنه کشته خواهد شد. زیرا کسی که منکر الوهیت و ربوبیت پادشاه طغیانگر میشد حق زندهماندن نداشت!
ولی عالِمی که دهها سال به جرم دینداری تحت تعقیب بود و هیچ گناهی جز این نداشت که الله را پروردگار خود میدانست و قلب و جوارح او سرشار از ایمان بود، چگونه امکان داشت که از دین خود برگردد و به خواستههای آنان تن در دهد!
«فَأَبَى»، «او نپذیرفت (که از دین خود برگردد)»؛ همچون یک مؤمن واقعی که به ایمان خود افتخار میکند، بر ایمان خود اصرار ورزید و حاضر نشد که به الله کفر بورزد و به دین پادشاه در آید و از او اطاعت کند و به موالات او بپردازد. بنابراین، واکنش آن طغیانگر اینگونه بود که..
«فَدَعَا بِالمِئْشَارِ»، «دستور داد ارّه بیاورند»؛ ارّهای که تنهی درختان را با آن قطعه قطعه میکنند.. امـا این بـار آنرا بـرای پـاره پـاره کـردن جسم آن شیرمرد مؤمن میخواستند!
«فَوَضَعَ المِئشَارَ عَلَى مَفْرِقِ رَأسِهِ فَشَقَّهُ حَتَّى وَقَعَ شِقَّاهُ»، «ارّه را بر فرق سرش نهادند و او را دو نیمه کردند و نیمههای بدنش از دو طرف بر زمین افتاد»!!
در قانون طاغوتهای ستمگر، این سزای کسی است که به الله ایمان آورده و به طاغوت کفر میورزد!
تمامی طاغوتها گرچه پیوسته با یکدیگر اختلافهایی داشته و دارند اما در مورد سزای کسانی که به الوهیت و ربوبیت آنان کفر ورزیده و حق آنان در به بندگی کشیدن مردمان و به سلطه در آوردن سرزمینهایشان را نمیپذیرند و تنها به الله ایمان میآورند، متفق و همصدا هستند!
کسی که به طاغوت کفر ورزیده و به الله ایمان میآورد، امنیت و آرامش و زندگی و موجودیت را از او سلب میکنند.. همچنان که الله میفرماید:
[..وَلا يَزَالُونَ يُقَاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطَاعُوا وَمَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ فَأُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ]بقره /بخشی از آیهی ۲۱۷
«و (مشرکان) پیوسته با شما میجنگند تا اگر بتوانند شما را از دینتان برگردانند. و هر یک از شما (اگر) از دین خود برگشته و در حال کفر بمیرد، چنین کسانی اعمالشان در دنیا و آخرت از میان رفته و اهل آتش (جهنم) اند و برای همیشه در آن خواهند ماند».
و میفرماید: [قَالَ الـْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يَا شُعَيْبُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا قَالَ أَوَلَوْ كُنَّا كَارِهِينَ]اعراف ۸۸
«بزرگان و رؤسای قوم شعیب که تکبر ورزیده (و حاضر نمیشدند به الله ایمان بیاورند و از رسول او یعنی شعیب پیروی نمایند) به شعیب گفتند: ای شعیب، حتما تو و کسانی را که به تو ایمان آوردهاند از شهر و سرزمین خود بیرون میکنیم مگر اینکــه به دین و آیین مـا بـرگردید. (شعیب) گفت: آیــا (مـا به دیـن و آیین شما بر میگردیم) در حالیکه از آن بیزاریم (و یقین داریم که باطل است؟ چنین چیزی هرگز امکان ندارد)».
و میفرماید: [وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا فَأَوْحَى إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ]ابراهیم ۱۳
«و کافران به پیامبران خود گفتند: یا به دین و آیین ما بر میگردید یا حتما شما را از سرزمین خود بیرون میکنیم. پس پروردگارشان به ایشان وحی نمود که حتما ستمکاران را نابود میکنیم».
تمامی کفار، بدون استثنا به تمامی انبیاء و به تمامی کسانی که ایمان آورده و از انبیاءتبعیت نمودهاند چنین گفتهاند:
[لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا]ابراهیم / بخشی از آیه ۱۳
«یا به دین و آیین ما بر میگردید یا حتما شما را از سرزمین خود بیرون میکنیم».
و امروزه نیز میبینیم که این طاغوتهای ستمگر چه بلاهایی بر سر جوانان اهل توحید میآورند کـه به طاغوت کفر ورزیده و تنها به الله بی همتا ایمان آوردهاند. میبینیم که این جوانان یا از دست آنان فراری شده و خود را پنهان نمودهاند و یا در زندان و زیر شکنجه به سر میبرند و یا به شهادت رسیدهاند. قصهی آن نوجوان مؤمن و دیگر جوانان مؤمن شبیه به او که خود را در کوهها و غارهای افغانستان از چشم طاغوتهای ستمگر و سربازانشان مخفی نمودهاند، بر ما پوشیده نیست.. براستی که این، راه و رسم تمامی طـاغوتهای ستمگر است کـه همیشه و در همه جـا تکرار میشود.. و لا حول و لا قوة إلا بالله!
«ثُمَّ جِيءَ بِجَلِيسِ المَلِكِ»، «سپس همنشین پادشاه را(به حضور او) آوردند»؛ او را از زندان به نزد پادشاه آوردند. اکنون که گروه و تشکیلات آن مؤمنان کاملا شناسایی شده و همهی افراد نیز شناسایی و دستگیر شده بودند و راهبی که مؤسس و بنیانگذار آن گروه بود از میان رفته بود، دیگر توجیه و بهانهای برای زندانی نمودن وزیر باقی نمانده بود. زیرا او بدین جهت زندانی شده بود که از طریق بازجویی و اعتراف گیری از او، اطلاعاتی در مورد منبع و سرچشمهی آن سخنان و آموزهها بدست آوردند. اما اکنون که همه چیز روشن شده و به اتمام رسیده بود دیگر نیازی به باقی ماندن او در زندان نبود. و لابد باید در معرض امتحان و آزمایش قرار میگرفت تا (یکی از این دو گزینه را) برگزیند: یا از دین خود برگشته و به دین پادشاه و اطاعت از او در آید. و یا همچون دانشمند راهب کشته شود!
«فَقِيلَ لَهُ: اِرجِعْ عَن دِينِكَ»، «به او گفتند: از دین خود برگرد»؛ از او خواستند که از عبادت الله دست کشیده و به عبادت پادشاه طغیانگر پرداخته و از او اطاعت نماید..!
«فَأَبَى»، «او نپذیرفت»؛ به ایمانش افتخار مینمود و آخرتش را بر دنیایش و بر خوشگذرانی در قصر پادشاه ترجیح میداد. و این درحالی بود که تنها چند روز از ایمان آوردن وی و استقرار ایمان در قلبش گذشته بود..!
«فَدَعَا بِالمِئْشَارِ، فَوَضَعَ المِئشَارَ عَلَى مَفْرِقِ رَأسِهِ فَشَقَّهُ حَتَّى وَقَعَ شِقَّاهُ»، «(پادشاه) دستور داد کـه ارّه بیاورند، ارّه را بـر فرق سرش نهادند و او را دو نیمه کــردند و نیمههای بدنش از دو طرف بر زمین افتاد».. دقیقا به همان شیوه ای که راهب را کشته بودند او را نیز کشتند.او را به منظور انتقامجویی و شکنجهی هرچه بیشتر به این شیوه کشتند و همچنین برای اینکه پند و عبرتی گردد برای تمامی کسانی که پس از او به فکر ایمان آوردن به الله میافتند.
«ثُمَّ جِيءَ بِالغُلامِ»، «سپس آن نوجوان را آوردند»؛ او را از زندان آوردند.. او آخرین نفر از افراد آن گروه مؤمن بود. اگر پادشاه او را میکشت و از میان میبرد، از دست دیگر مؤمنان آن سرزمین نیز آسوده میشد!
«فَقِيلَ لَهُ: اِرجِعْ عَن دِينِكَ»، «به او گفتند: از دین خود برگرد»؛ به الله کفر بورز و از عبادتش دست بردار و به دین پادشاه و اطاعت از او درآیی. دقیقا همان گزینه و همان خواسته که قبلا پیش روی راهب و همنشین پادشاه گذاشته بودند. زیرا طاغوت، خواسته و مقصدی غیر از این ندارد.
طاغوت مذاکره میکند و مذاکره و گفتگو را قبول دارد. ولیکن نمیگذارد که این مذاکره و گفتگو از این دو محور و دو گزینه خارج گردد: یا کفر به الله و ایمان به طاغوت و پرستش او.. و یا کشته شدن و نیست و نابود شدن.. و گزینهی سومی وجود ندارد!
درست همچون طاغوتهای امروزی که بارها از آنان شنیدهایم که در کمال صراحت و وقاحت اعلام نمودهاند: یا با ما هستید و به دین و برنامهی ما در میآیید و یا مخالف ما هستید که در این صورت با شما جنگیده و نیست و نابودتان میکنیم. {آنها میگویند:} این تروریستها که بر علیه طاغوت قیام نمودهاند تنها با زبان اسلحه و گلوله با آنان مذاکره و گفتگو میکنیم. و اگر آنها خواهان مذاکره و گفتگو هستند، خواسته و شرط ما این است که از دین خود برگشته و به دین طاغوت و اطاعت از او و موالات و دوستی با او در آیند. در این صورت به آنان اجازهی زندگی و ادامهی حیات میدهیم.. و اگر این شرط را نپذیرند، آنان را آواره نموده و به قتل رسانده و نیست و نابود میکنیم!
«فَأَبَى»، «او نپذیرفت(که از دین خود برگردد)»..نپذیرفت که به خواستههای پادشاه تن در دهد و به عبادت و بندگی او در آید. و با تمام وجود گزینهی توحید و عبادت الله را برگزید.
آن طغیانگر انتظار داشت که آن نوجوان پس ازمشاهدهی اعدام آن دو مرد صالح یعنی راهب و همنشین پادشاه آن هم به آن شیوهی ددمنشانه و وحشتناک، خود را باخته و از دعوتش منصرف گردد! اما خوشبینی و ظن و گمان او نقش بر آب شد و فهمید که او محکمتر و استوارتر گشته و سختی و مشکلات را بیش از پیش تحمل مینماید و ایمان و یقین عمیقتری به توحید پیدا نموده است!
«فَدَفَعَهُ إِلَى نَفَرٍ مِن أَصحَابِهِ»، «او را به عدهای از یارانش سپرد».. و این بدین معنی است کـه پادشاه طغیانگر نهایت سعی و تلاش خود را به کار گرفته بود تا به هر وسیلهی ممکن، آن نوجوان مؤمن را در درون قصر به قتل برساند اما موفق نشده بود و الله چنین قدرت و امکانی را به او نداده بود. آن طغیانگر گمان میکرد که آنچه مانع از کشته شدن آن نوجوان میشود، سحر و جادویی است که آموخته است. بنابراین از سربازانش خواست که او را در صورتی که از دین خود برنگردد و به دین پادشاه در نیاید به خارج از قصر برده و به شیوهای که سحر و جادو نتواند تأثیری در آن داشته باشد و مانعی ایجاد کند، او را به قتل برسانند!
«فَقَالَ: اِذهَبُوا بِهِ إِلَى جَبَلِ كَذَا وَكَذَا، فَاصعَدُوا بِهِ الجَبَلَ، فَإِذَا بَلَغتُم ذِروَتَهُ»، «گفت: او را به فلان کوه ببرید، هنگامی که او را به قلهی کوه رساندید»؛ دوباره از او بخواهید که از دین خود برگردد، شاید با مشاهدهی ارتفاع زیاد کوه و ترس و وحشت از عاقبت خود، از دینش برگردد و رأی و نظر و موضع خود را تغییر دهد.
«فَإِن رَجَعَ عَن دِينِهِ»، «اگر از دینش برگشت که چه بهتر»؛ و این همان چیزی است که طغیانگر آرزو میکند؛ زیرا برگشتن او از دینش و داخل شدنش به دین طغیانگر برای طغیانگر و حکومتش سودمندتر از این است که او را در حالی بکشد که بر دین و عقیدهی توحید است. و کمترین سودی که به پادشاه میرسد این است که دعوت و پیام آن نوجوان را در میان مردم با شکست مواجه میکند. زیرا بدون شک،بازگشت هر دعوتگر به آغوش طاغوتهای ستمگر، منجر به شکست دعوت وی و از میان رفتن تأثیر آن بر مردم میگردد. بعلاوه سبب ایجاد یک مانع بزرگ روحی میگردد که مدعوین را از پذیرش دعوت باز میدارد..
لذا میبینیم کـه همهی طـاغوتها در هر دورهای در طول تاریخ، بشدت تلاش میکنند تا با استفاده از تمامی وسائل و شیوههای ترغیبی و ترهیبی، دعوتگران را دچار فتنه نموده واز دین و از دعوتشان باز دارند، تا تأثیر دعوت آنها بر مردم و بویژه بر پیروانشان از میان رفته و یا ضعیف گردد.. کاش امروزه دعوتگران، این مسأله را درک میکردند!
«وَإِلَّا فَاطرَحُوهُ»، «وگرنه او را پایین بیندازید»؛ یعنی اگر از دین خود برنگشت او را از بالای کوه به پایین بیندازید تا در ازای انکار ربوبیت و الوهیت من به سزای خود برسد..!
«فَذَهَبُوا بِهِ، فَصَعَدُوا بِهِ الجَبَلَ»، «او را به بالای کوه بردند»؛ و پیشنهاد پادشاه را به او ارائه دادند.. اما آن نوجوان از پذیرش خواستههای آنان خودداری نمود. خواستند او را از بالای کوه به پایین پرتاب کنند..!
«فَقَالَ: اللهُمَّ اكفِنِيهِم بِمَا شِئتَ»، «گفت: پروردگارا، مرا آنگونه که خود صلاح میدانی از شر آنان محفوظ بدار»؛ با دلی سرشار از اخلاص و توکل و اطمینان، به دعا و راز و نیاز با الله روی آورد. با کسی که فرمانروایی از آن اوست و او بر انجام هر کاری تواناست. و از او درخواست نمود که شرّ آنان را از او دور نماید.. با هر شیوه و هر وسیلهای که الله ، خود میخواهد.. و این نشانهی کمال فهم و ادب آن نوجوان است که همه چیز را به الله سپرد تا به هر شیوه و هر طریقی که خود بخواهد، شر آنان را از او دور نماید. پس، الله به کوه که یکی از مخلوقات و نیروهای تحت فرمان اوست امر نمود..
«فَرَجَفَ بِهِمُ الجَبَلُ فَسَقَطُوا»، «کوه به لرزه در آمد و آنان را به شدت تکان داد، و همه سقوط کردند»؛ همگی از بالای کوه به زمین افتادند و مردند. و الله آن نوجوان را نجات داد!
نشانهای از نشانههای الله به وقوع پیوست که مایهی عزت و افتخار و پیروزی توحید و اهل توحید و سبب ذلت و خواری شرک و اهل شرک است.
«وَجَاءَ يَمشِي إِلَى المَلِكِ»، «(آن نوجوان) نزد پادشاه برگشت»؛ زیرا او پیام و رسالت و مسؤولیتی برعهده داشت که باید آنرا ادا میکرد. او میبایست پادشاه و درباریان و زیردستانش را به عبادت الله و دوری و بیزاری از تمامیِ انواع کفر و شرک فرا بخواند. او میخواست آنها را از عبادت بندگان به عبادت پروردگار بندگان و از ظلم و ستم ادیان به عدل و داد اسلام درآورد!
او میتوانست متواری و پنهان شود اما این کار را نکرد.. بلکه با پای خود به سوی پادشاه آمد و در برابر طغیان و سرکشی و ظلم و ستم او ایستاد، تا مستقیما و رو در رو و در درون قصر و در حضور درباریان و اطرافیان و جلادان او به بیان حق بپردازد!
آن نوجوان، ارزشی برای دنیا قائل نبود و جان خود را هدیهای ناچیز در راه الله میدانست. و طاغوت در نظر او به اندازهی یک پشه بلکه خیلی کوچکتر از آن بود!
«فَقَالَ لَهُ المَلِكُ: مَا فَعَلَ أَصحَابُكَ؟»، «پادشاه به او گفت: همراهانت چه شدند؟(چه بر سرشان آمد)»؛ از آنچه که میدید مات و مبهوت شده بود.. آن نوجوان نمرده بود.. به قتل هم نرسیده بود! گفت: من آنان را برای پایین انداختن تو از بالای کوه و کشتن تو فرستاده بودم.. پس چکار کردند.. و چه اتفاقی افتاد؟
«فَقَالَ: كَفَانِيهِمُ اللهُ»، «گفت: الله مرا از شر آنان نجات داد»؛ آری، آن نوجوان با این سخنان سرشار از معانی ایمان و توحید به آن طغیانگر پاسخ داد.. تنها الله بود که مرا از شر آنان نجات داد.. و مهارتها و تواناییهای خودم نبود که سبب نجاتم شد. و برخلاف تصور تو، سحر و جادویی نیز که از ساحر فریب کارت یاد گرفتهام مرا نجات نداد.. و من امیدوارم که اینها درس عبرتی گردد برای تو و موجب شود که به سوی حق و حقیقت و هدایت باز گردی!
اما واکنشِ آن طغیانگر پس از مشاهدهی این همه نشانههای واضح و آشکار چگونه بود؟!
«فَدَفَعَهُ إِلَى نَفَرٍ مِن أَصحَابِهِ»، «او را به عدهای (دیگر) از یارانش سپرد»؛ نا امید نشد.. میخواست دوباره امتحان کند.. تا شاید این بار موفق به کشتن آن نوجوان و از میان بردن دعوت او میشد..!
در سرکشی و طغیانی شدید و پیچیده به سر میبرد.. آنگونه که الله در قرآن میفرماید:
[وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا صُمٌّ وَبُكْمٌ فِي الظُّلُمَاتِ…] انعام /بخشی از آیهی ۳۹
«و آنان که آیات ما را تکذیب نمودند، کر و لالاند و در تاریکی و ظلمت به سر می برند».
اما این بار میخواست چکار کند.. بار اول تلاش نمود که آن نوجوان را در خشکی به قتل برساند ولی موفق نشد.. دید که خشکی و کوههایش بر علیه او و همراه نوجوان هستند.. پس چاره چیست؟!
چارهای نداشت جز اینکه این بار دریا را امتحان کند..!
«فَقَالَ: اِذهَبُوا بِهِ فَاحمِلُوهُ فِي قُرْقُورٍ فَتَوَسَّطُوا بِهِ البَحرَ»، «گفت: او را ببرید و در یک قایق (یا کشتی کوچک) سوار کنید و به وسط دریا ببرید»؛ تا جایی که اگر تلاش کند که خود را به ساحل برساند موفق نشود.. و آنگاه از او بخواهید که از دین خود بر گردد..!
«فَإِن رَجَعَ عَن دِينِهِ»، «پس اگر از دین خود برگشت» و به الله کفر ورزید و به دین و عبادت طاغوت در آمد، که چه بهتر..
«وَإِلَّا فَاقذِفُوهُ»، «و گرنه او را به دریا بیندازید»..!!
«فَذَهَبُوا بِهِ»، «او را بردند»؛ به همان جایی که پادشاه دستور داده بود.. و خواستهی پادشاه را با او مطرح کردند.. اما آن نوجوان بر ایمان خود اصرار و پافشاری نمود.. خواستند او را به دریا اندازند!
«فَقَالَ: اللهُمَّ اكفِنِيهِم بِمَا شِئتَ»، «گفت: پروردگارا، مرا آنگونه که خود صلاح میدانی از شر آنان محفوظ بدار»؛ یعنی به هر شیوه و با هر وسیلهای که خود صلاح میدانی شر آنان را از من دور کن.. الله دعایش را اجابت فرمود..! و دریا طوفانی شد..
«فَانكَفَأَت بِهِمُ السَّفِينَةُ فَغَرِقُوا»، «کشتی آنان واژگون شد و همه غرق شدند»؛ کشتی کاملا زیر و رو شد و همگی در دریا غرق شدند و مردند.. و الله آن نوجوان را نجات داد!
الله اکبر.. این هم آیه و نشانهی دیگری بود که الله آنرا به وسیلهی آن نوجوان نمایان ساخت تا باطل منتشرشده را با آن مورد هجوم قرار دهد و آنرا نیست و نابود کند!
«وَجَاءَ يَمشِي إِلَى المَلِكِ»، «او باز به نزد پادشاه برگشت»؛ در حالیکه به ایمان و به خالق و پروردگار خود افتخار میکرد. و این نشانه و کرامت نیز، ایمان او را دو چندان کرده بود. و بیش از پیش یقین پیدا نموده بود که بر خلاف میل و آرزوی کافران جنایتکار، یاری و نصرت این دین از سوی الله در راه است! نزد پادشاه برگشت تا در قصر خودش و در میان درباریان و اطرافیان خودش با او به مقابله بپردازد. در راه الله از سرزنش هیچ سرزنشگری بیم نداشت. برگشته بود تا پیام خود را کاملا به آن پادشاه صغیانگر برساند و به او بگوید که الله چه بر سر سربازان و یارانش آورده است. و بار دیگر به او بگوید که تو بدنبال هدفی بودی و الله ارادهای دیگر داشت. و همان چیزی رخ داد که الله اراده فرموده بود.. و در تمامی این گیتی پهناور، هیچ چیزی بدون اذن و ارادهی الله اتفاق نخواهد افتاد.. پس بیهوده تلاش نکن!
«فَقَالَ لَهُ المَلِكُ مَا فَعَلَ أَصحَابُكَ»، «پادشاه به او گفت: همراهانت چه شدند؟»؛ کسانی که آنان را مأمور کشتن تو و غرق کردنت در دریا نموده بودم چه کردند.. و الان کجا هستند؟!.. مات و مبهوت شده بود و نمیتوانست آنچه را که با چشم خود میبیند باور کند. برای بار دوم سربازانش را با این نوجوان فرستاده بود تا او را بکشند.. امـا نوجوان هنوز زنده بود.. او نمرده بود.. به قتل هم نرسیده بود.. (پادشاه بـا خود میگفت:) از کشتن او ناتوان ماندم در حالیکه او هنوز کم سن و سال و ضعیف است و من سربازان زیادی در اختیار دارم و دارای اسلحه و قدرت فراوان هستم!
«قَالَ: كَفَانِيهُمُ اللهُ»، «(نوجوان) گفت: الله مرا از شر آنان نجات داد»؛ الله شر و زیان آنان و خواستههای پلید تو را از من دورنمود.. حیله و نیرنگ آنان به خودشان برگشت و همگی مردند و در دریا غرق شدند.. [..وَلا يَحِيقُ الـْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ..] فاطر /بخشی از آیهی ۴۳
«و مکر و حیلهی زشت، تنها به حیلهگـران بـر میگردد (و گـریبانگیر خودشان میشود)».
اینجا بود که آن طغیانگر به عجز و ناتوانی خود پیبرد.. و فهمید که هیچ تسلطی بر آن نوجوان ندارد.. و هرچه تلاش کند نمیتواند او را به قتل برساند.. و او از سوی قدرتی کـه از همه بالاتر است و هیچ قدرتی بالاتر از او نیست حمایت و محافظت میشود..!
غم و اندوه بسیاری آن طغیانگر را در بر گرفت.. این عجز و ناتوانی او به معنای نابودی پادشاهی و قدرت او بدست یک نوجوان ضعیف بود.. و همچنین به معنای خروج مردمان از عبادت و بندگی او و روی آوردن آنان به عبادت الله یکتا و بیهمتا بود!
«فَقَالَ لِلمَلِكِ: إِنَّكَ لَستَ بِقَاتِلِي حَتَّى تَفعَلَ مَا آمُرُكَ بِهِ»، «بـه پـادشاه گفت: تـو نمیتوانی مرا بکشی مگر اینکه به آنچه که به تو میگویم عمل کنی»؛ او عجز و ناتوانی پادشاه را ثابت میکند.. و نشان میدهد که پادشاه هیچ سلطهای بر او ندارد.. و اگر بخواهد او را بکشد باید به آنچه که او میگوید عمل کند..!
سبحـان الله.. پادشاه طغیانگـری کــه تــا دیروز فرمـان صادر میکــرد و کسی نمیتوانست از فرمانش سرپیچی کند، امروز گوش به فرمان شده است.. و دشمن او فرمان صادر میکند و او باید اطاعت کند.. پاک و منزه است آن خدایی که هر که را بخواهد عزت و سربلندی میبخشد و هر که را بخواهد خوار و بیارزش میکند!
«قَالَ: وَمَا هُوَ؟!»، «پادشاه گفت: باید چکار بکنم؟!»؛ با حسرت و اندوه از آن نوجوان سؤال میپرسید.. میخواست راه چاره را بداند.. میخواست بداند که چگونه میتواند به هر قیمتی که باشد از آن تنگنا و وضعیت ناخوشایندی که در حضور درباریان و زیردستان با آن روبرو شده است رهایی یابد..!
چگونه میتوانست به زیردستان خود بقبولاند که او خدا و معبود آنان است در حالیکه نمیتوانست نوجوانی را بکشد که از هر گونه سلاح و اسباب و وسایل دنیوی، بیبهره و محروم است..؟!
لذا حاضر بود که هر درخواستی را عملی سازد.. به شرط اینکه آن نوجوان کشته شود.. و از دست او و دعوتش آسوده گردد!
«قَالَ: تَجمَعُ النَّاسَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ»، «گفت: تمام مردم را در دشتی وسیع و هموار جمع کن»؛ همه را در یک جا و در یک زمین هموار جمع کن تا همه بتوانند آنچه را که اتفاق میافتد ببینند..
«وَتَصلُبُنِي عَلَى جِذعٍ، ثُمَّ خُذ سَهماً مِن كِنَانَتِي ثُمَّ ضَعِ السَّهمَ فِي كَبِدِ القَوسِ ثُمَّ قُل: بِاسمِ اللهِ رَبِّ الغُلامِ، ثُمَّ ارمِنِي فَإِنَّكَ إِذَا فَعَلْتَ ذَلِكَ قَتَلْتَنِي»، «و مرا به تنهی درختی بیاویز، سپس از تیردان خودم تیری بردار و آنرا در چلهی کمان بگذار و بگو: به نام الله (که) پروردگار این نوجوان (است)، سپس مرا با آن تیر مورد هدف قرار بده، اگر چنین کنی مرا خواهی کشت»؛ اگر این کار را آنگونه که به تو دستور دادهام و بدون هیچ کم و کاستی انجام دهی مرا خواهی کشت. و گرنه هر چه سعی و تلاش کنی نخواهی توانست که مرا بکشی..!!
پادشاه چارهای نداشت جز اینکه آنچه را که نوجوان به او امر نموده بود انجام دهد. زیرا او میخواست با هر قیمتی که باشد و قبل از اینکه پادشاهی و حکومتش متزلزل گردداو را از بین ببرد.. بنابراین، هر کاری را که منجر به قتل آن نوجوان و خلاص شدن ازاو و سبب رهایی از دعوت و سخنان او میشد بدون کمترین دودلی و تردید انجام میداد!
«فَجَمَعَ النَّاسَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ، وَصَلَبَهُ عَلَى جِذعٍ، ثُمَّ أَخَذَ سَهمَاً مِن كِنَانَتِهِ، ثُمَّ وَضَعَ السَّهمَ فِي كَبِدِ القَوسِ، ثُمَّ قَالَ: بِاسمِ اللهِ، رَبِّ الغُلامِ»، «مردم را در یک زمین هموار جمع نمود و او را به تنهی درخت آویخت و یک تیر از تیردان او برداشت و آنرا در چلهی کمان گذاشت و سپس گفت: به نام الله، پرودگار این نوجوان»؛ الله اکبر.. این طغیانگر زورگو که به ناحق و ناروا ربوبیت و الوهیت را به جای الله به خود نسبت میداد، اکنون برخلاف میل و اراده و غرور و تکبر خود و با صدایی بلند که همهی حضار آنرا میشنیدند گفت:.. به نام الله، پروردگار این نوجوان..
سخنی که تا این لحظه هیچ کسی جرأت نداشت آنرا بر زبان بیاورد، وگرنه از سوی پادشاه، مجرم شناخته شده و مورد تعقیب قرار میگرفت و کشته میشد.. هم اکنون خود پادشاه آنرا با صدای بلند و در حضور همهی مردم بر زبان میآورد!!
«بِاسمِ اللهِ، رَبِّ الغُلامِ».. پادشاه با بر زبان آوردن این عبارت، در حقیقت در حضور همهی مردم علنا اعلام میکرد که از کشتن آن نوجوان، عاجز و ناتوان مانده است.. و اکنون که میتواند او را بکشد با ذکر نام الله که آن نوجوان را آفریده است این کار را میکند.. با نام الله که پروردگار و معبود آن نوجوان استو در عالم هستی،معبود بر حقی بجز او وجود ندارد!
«بِاسمِ اللهِ، رَبِّ الغُلامِ»، یعنی طلب اذن و اجازه از آفریننده برای کشتن آن نوجوان.. زیرا آن نوجوان، بندهی الله و در اختیار او و از جملهی آفریدههای اوست و تنها الله زندگی را به او بخشیده و تنها الله میتواند که هرگاه بخواهد آنرا از او باز پس گیرد.. لذا برای کشتن آن نوجوان باید از او اجازه گرفت.. و اذن و اجازه گرفتن از او تعالی اینگونه است که پادشاه بگوید: با نام الله، پروردگاراین نوجوان.. پس اگر دقیقا با این عبارت از الله اذن نمیطلبید، اگر تمامی نیروها و قدرتهای زمین نیز پشتیبان او بودند نمیتوانست آن نوجوان را به قتل برساند!
این پیام با این وضوح و شفافیت به تمامی حاضران رسید!
«ثُمَّ رَمَاهُ، فَوَقَعَ السَّهمُ فِي صُدْغِه فَوَضَعَ يَدَهُ فِي صُدْغِه فِي مَوضِعِ السَّهمِ، فَمَاتَ»، «سپس تیر را به او شلیک کرد، و آن تیر به گیجگاهش خورد. دستش را بر گیجگاه خود و همانجایی که تیر به آن اصابت کرده بود نهاد و دیده از جهان فرو بست».
آن نوجوان مرد تا امتی را زنده گرداند که طاغوت در طول دهها سال آنرا به بندگی خود کشانده و به اسارت آرزوها و شهوات خود در آورده بود..
آن نوجوان مرد تا امتی را زنده گرداند که جهل و ترس و فقر، آنرا به بندگی و اسارت خود در آورده بود!!
آن نوجوان مرد تا مردم را از پرستشِ بندگان و از ظلم و ستم دینهای باطل رهانیده و به عبادت و بندگی پروردگار بندگان و به عدالت اسلام در آورد..
آن نوجوان مرد تا سخنانش برای همیشه چراغی فروزنده گردد در دل و جان پیروان مؤمن او.. و شمعهایی که تاریکی راه را بر پویندگان آن روشن میسازد..!
آن نوجوان مرد تا سخنانش همچون آتشی گردد که تاج و تخت و پادشاهیِ طاغوتهای ستمگر را سوزانده و نیست و نابود گرداند..!
چه زیبا و شیرین است مرگی که سبب زنده شدن ملت و یا امتی میگردد که ترس از طاغوت برای مدت زمان طولانی آنرا به بندگی و بردگی کشانده است..!
اگر این سؤال پیش آید که آیا مرگ آن نوجوان سبب زنده شدن مردم شد؟.. چگونه چنین چیزی امکان دارد؟!
در جواب باید گفت: بله، توجه کنید.. پس از آنکه آن نوجوان : مرد چه اتفاقی افتاد!
«فَقَالَ النَّاسُ: آمَنَّا بِرَبِّ الغُلامِ،آمَنَّا بِرَبِّ الغُلامِ، آمَنَّا بِرَبِّ الغُلامِ»، «مردم همگی فریاد زدند: به پروردگار این نوجوان ایمان آوردیم، به پروردگار این نوجوان ایمان آوردیم، به پروردگار این نوجوان ایمان آوردیم»؛ تمامی کسانی که در آنجا حضور داشتند و شاهد آن صحنهها بودند یک صدا و پی در پی و بدون توجه به طاغوت و سربازانش فریاد بر آوردند: به پروردگار این نوجوان ایمان آوردیم.. به پروردگار این نوجوان ایمان آوردیم.. و یکی از لازمههای ایمان به پررودگار آن نوجوان (یعنی الله)، کفر ورزیدن به طاغوت و اظهار برائت و بیزاری از اوست!
آیا این زندگی نیست که مردم از عبادت و بندگی طاغوت و پرستش چیزهایی که از ارزش و مقام و اعتبار کمتری از خود پرستش کنندگان برخوردارند خارج شده و به عبادت الله درآیند!
آیا این زندگی نیست که مردم از زیر یوغ ترس از طاغوت و سربازان او رهایی یابند و با ایمان و پایداری و امنیت و همت و امید، به سوی اهدافی رهسپار گردند که الله آنان را برای رسیدن به این هدفها آفریده است؟!
آیا این زندگی نیست کـه مردم از جهل و نادانی و سحر و جادوی جادوگران حیلهگر رهایی یابند تا در تمامی امور زندگی خود، صاحب علم و دانش و بصیرت شده و همهی امور را به صورت واقعی و حقیقی ببینند!
آیا این زندگی نیست که تمامی مخلوقات در پرستش و بندگی خالق خویش، برابر و مساوی گردند.. و هیچ چیزی بجز تقوا و عمل صالح، سبب فرق و تمایز و برتری میان آنان نگردد..و ارباب و رعیت، و نژادها و اقوام و تیرههای گوناگون در برابر خالق و معبود خویش برابر بوده و تنها ملاک برتری آنان، میزان تقوا و عمل صالح آنان باشد؟!
آیا این زندگی نیست که مردم به جای زندگی کردن بر طبق خواست و حکم و قوانین طاغوت،مطابق با ارادهی الله و حکم شرعی او زندگی کنند؟!
این زندگی شرافت مندانه گرچه کوتاه و اندک باشد بسیار بهتر و با ارزش تر از زندگی در سایهی ترس و ذلت و خواری و جهل و نادانی و بندگی طاغوت است!
«فَأُتِيَ المَلِكُ، فَقِيلَ لَهُ: أَرَأَيتَ مَا كُنتَ تَحذَرُ؟»، «(عدهای از درباریان) نزد پادشاه آمدند و به او گفتند: آنچه را که از آن میترسیدی و دوری میجستی مشاهده کردی؟»؛ یعنی آنچه را که میترسیدی اتفاق بیفتد و آن این بود که مردم به پروردگار آن نوجوان ایمان آورده و به تو و الوهیت و ربوبیت تو کفر ورزند..
«قَد وَاللهِ نَزَلَ بِكَ حَذَرُكَ»، «به خدا سوگند، آنچه که از آن میترسیدی بر سر تو آمد»؛ یعنی آنچه که از آن میترسیدی و خود را از آن دور میکردی اتفاق افتاد..
«قَد آمَنَ النَّاسُ»، «مردم همگی ایمان آوردند»؛ به پروردگار آن نوجوان ایمان آوردند.. و به تو و حکومت و قوانین و راه و رسم تو کفر ورزیدند..!
اما واکنشِ آن طغیانگر در برابر شورش مردم و خروج آنان از بندگی و اطاعت او چگونه بود؟!
«فَأَمَرَ بِالأُخدُودِ فِي أَفوَاهِ السِّكَكِ»، « دستور داد که بر سر راهها خندقهایی کنده شود»؛ یعنی به سربازان و ماموران خود دستور داد تا کانالهای عمیق و گستردهای بر سر راهها حفر کنند..
«فَخُدَّت وَأُضرِمَ النِّيرَانُ»، «خندقها را کندند و در آنها آتش افروختند»؛ همان گونه که پادشاه دستور داده بود کانالها کنده و آماده شد و در آنها آتش افروخته شد و شعله کشید و زبانههای آن در برابر دیدگان همهی مردم به هوا برخاست..!!
این همه اقدام وحشت زا به چه منظوری بود..؟!
«وَقَالَ مَن لَم يَرجِع عَن دِينِهِ فَأَقْحِمُوهَ فِيهَا، أَو قِيلَ لَهُ: اقتَحِم»، «و (پادشاه) گفت: هر کس را که از دین خود برنگردد به آتش افکنید، یا به او گفته شود: در آتش داخل شود»؛ یعنی هر کسی را که از دین خود برنگردد و به الله کفر نورزد و به طاغوت ایمان نیاورد در آتش افکنید تا در آن بسوزد. کسی که به طاغوت و قانون و حکمفرایی و برنامه و شیوهی زندگی او کفر میورزد سزاوار زندگی نیست!
این است راه و رسم طاغوتهای ستمگر در طول تاریخ ننگین نشان تا به امروز.. هر کسی که از دین خود یعنی دین اسلام بر نگردد و به دین و قانون و برنامهی طاغوت در نیاید، سزای او -بر طبق دین طاغوت- به قتل رسیدن و به آتش کشیده شدن و کشتارها و سوزاندنهای دستجمعی است!
چه بسیارند نمونههای معاصر از این نوع جرم و جنایات.. از این کشتارها و سوزاندنهای گروهی و دستجمعی که از سوی طاغوتهای ستمگر و سربازانشان بر سر مسلمانان میآید.. در فلسطین و لبنان و سوریه و افغانستان و چچن و بوسنی و هرزگوین و عراق و …و شاید آخرین نمونه از این جنایتها، همان کشتار وحشیانهیمردم مسلمان شهر فلوجهی عراق باشد که طاغوتهای صلیبی آمریکایی مجوسی مرتکب آن شدند!
این است شیوهی گفتگوی آنان.. و این است منطق آنان.. و این همان منطق شخص مفلسی است که هیچ حق و حقیقت و هیچ عدالتی در چنته ندارد که بتواند با دیگران گفتگو و مذاکره کند و یا در برابر آنان از نظر اخلاقی و فرهنگی مقاومت نماید.. بنابراین به عملیات پاکسازی و حذف مخالف و نابودی و جنایت و کشتار دستجمعی روی میآورد..!
«فَفَعَلُوا»، «(دستورات را) انجام دادند»؛ یعنی سربازان تمامی اوامر پادشاه را به اجرا در آوردند. و این سربازان،شریک تمامی جرائم و ستمهایی هستند که طاغوت در حق بندگان روا داشته و میدارد. اگر سربازان نبودند، طاغوت نمیتوانست هیچ کاری بکند، لذا آنان نیز در گناه و جرم و جنایت با او شریک هستند، و همگی از یک قماشاند، همانطور که الله میفرماید:
[…إِنَّ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا كَانُوا خَاطِئِينَ] قصص/بخشی از آیهی ۸
«براستی که فرعون و هامان و لشکریانشان خطاکار بودند».
و در این ماجرا عبرتی است برای سربازان طاغوتهای امروزی.. همان کسانی که وسیلهی ظلم و ستماند.. کسانی که خود را در مسیر درست میبینند.. در حالیکه در حقیقت در مسیر شر و در خطر بزرگی هستند.. کاش میدانستند!
«حَتَّى جَاءَتِ امرَأَةٌ وَمَعَهَا صَبِيٌّ لَهَا»، «تا اینکه زنی آمد که کودک خردسالش را به همراه داشت»؛ کودک شیرخواری که هنوز زبانش به سخن گفتن باز نشده و از شیر گرفته نشده بود..
«فَتَقَاعَسَت أَن تَقَعَ فِيهَا»، «آن زن از رفتن به درون آتش خودداری نمود»؛ در جای خود ایستاد.. و خود را به آتش نیفکند.. چه بسا لشکریان طاغوت -در آن لحظه- گمان کرده بودند که آن زن دلش به حال کودک شیرخوارش سوخته و از دین خود بر میگردد.. لحظهی سخت و طاقت فرسایی بود.. بجز مادران هیچ کسی نمیتواند آن صحنهها را به خوبی درک کند؛ زیرا تنها آنان میدانند که یک مادر چه احساسی نسبت به کودک شیرخوار خود دارد.. ممکن است که مادری دست از زندگی خود بکشد اما خیلی دشوار است که از کودک شیر خوار خود دل کنده و او را با دست خود به آتش افکند..!
اما تنها دو راه در پیش روی داشت.. یا باید دوباره به تاریکی کفر و شرک و پرستش طاغوت بر میگشت.. و این گزینه براستی برای کسی که طعم ایمان را چشیده باشد بسیار سخت و ناپسند است.. و یا باید بر ایمان خود استوار میماند و ناچار میشد که خود و کودک شیرخوارش را به آتش افکند..
آن زن از این کار خودداری کرد و حق هم داشت که خودداری کند.. زیرا این یک امتحان و آزمایش در سطحی بالاتر از سطح او بود؛ و او تنها لحظاتی از ایمان آوردنش گذشته بود..
و براستی به یک فریادرس نیاز داشت که به فریادش برسد و بر ایمان و یقین او بیفزاید.. به نشانه و آیتی نیاز داشت که چنان جرأت و جسارتی به او ببخشد که خود و کودک شیرخوارش را به درون آتش بیفکند.. و حقیقتا در شرایط دشواری قرار گرفته بود. از یک سو طاغوت و لشکریانش به او مینگریستند و منتظر بودند تا ببینند که او چه خواهد کرد و چه گزینهای را بر خواهد گزید.. و از سوی دیگر مؤمنان، نظارهگر وی و در انتظار بودند که چه خواهد کرد و چه راهی را بر خواهد گزید.. گاهی به کودک شیرخوار خود مینگریست و گاهی به خندقهای پر از آتش که در برابرش قرار داشت.. ندای عاطفه و احساس به او میگفت: کودک شیرخوار تو چه گناهی مرتکب شده است.. و ندای دل و عقل به وی میگفت: تو بر حق هستی و از دین خود بر نگرد!!
در حالیکه در این وضعیت دشوار و طاقتفرسا و در این شک و تردید به سر میبرد، الله با آیه و نشانهای بزرگ به فریاد او رسید.. آیهای که همه را شگفت زده کرد.. ایمان و پایداری و یقین و باور مؤمنان را به حقانیت راهی که در پیش گرفتهاند دوچندان نمود.. و براستی که نیاز شدیدی به چنین آیه و نشانهای در آن وضعیت دشوار داشتند.. و کفر و جنایت کافران مجرم را نیز-به سبب انکار و رویگردانی از آن- دوچندان نمود..
«فَقَالَ لَهَا الغُلامُ: يَا أُمَّهْ اصبِرِي، فَإِنَّكِ عَلَى الحَقِّ»، «کودک (شیرخوار) به او گفت: مادر جان، صبور باش که تو بر حقی..»؛ الله اکبر.. الله اکبر.. الله اکبر.. الله آن کودک شیرخوار را به سخن درآورد و حق و حقیقت و گزینهای را که لازم بود مادرش بر گزیند و به آن تن در دهد بر زبان او جاری ساخت.. و آن هم با صدایی که تمامی کسانی که در اطراف او بودند آنرا شنیدند..
«صبور باش که تو بر حقی»، ای مادر عزیزم صبور باش زیرا تو بر همان حقی هستی کـه مورد محبت و رضایت الله است.. تنها چند لحظه طول میکشد تا روحهایمان از بدن خارج شده و به سوی خالق و آفرینندهی خود باز میگردند.. تا بهترین و زیباترین پاداشها را به آنان ببخشد.. بهشتی همیشگی و پایان ناپذیر.. آنچنان نعمتها و خوشیهایی در آن هست که هیچ چشمی تاکنون ندیده و هیچ گوشی (اوصاف آنرا به کاملی) نشنیده و به ذهن هیچ کسی هم نیامده است.. و بالاتر از همهی اینها، رضایت الله از بندگان مؤمنش میباشد که هیچ خشم و عدم رضایتی به دنبال نخواهد داشت!
دربارهی همین قصه و رخدادها و عبرتهای بزرگی که در آن نهفته است، الله این آیات سورهی بروج را نازل نمود که میفرماید:[قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ * النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ * إِذْ هُمْ عَلَيْهَا قُعُودٌ * وَهُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْـمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ * وَمَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ] بروج ۴ – ۸
«لعن و نفرین بر کسانی که کانال و گودال بزرگی برای شکنجه و کشتن مؤمنان کندند * و آتش زیاد و پر لهیب در آن بر افروختند * هنگامی که بر کنارهی گودال نشسته بودند * و نظـارهگـر شکنجه و سوزاندن و بـلایی بودند کــه بـر سر مؤمنان میآوردند * و هیچ عیب و جرمی از مؤمنان نمیدیدند مگر اینکه ایشان به الله ایمان داشتند که عزیز (و توانا و چیره و غالب است) و (در تمامی اقوال و افعال و اوصاف خود) شایستهی هر ستایشی است».
وَصَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ الأُمِّيِّ، وَعَلَى آلِهِ وَصَحبِهِ وَسَلَّمَ
وَآخِرُ دَعوَانَا أَنِ الحَمدُ للهِ رَبِّ العَالَـمِينَ
عبد المنعم مصطفى
۱۹/۱۰/۱۴۲۵ هـ. ۱/۱۲/۲۰۰۴ م.
………………………………………….
[۱]- صحیح مسلم. باب قصة أصحاب الأخدود والساحر والراهب والغلام. حدیث شماره: ۳۰۰۵
[۲] – الجامع الصغير من حديث البشير النذير. جلال الدین سیوطي :. باب: حرف الألف.
[۳] – مسند امام احمد بن حنبل :. بخشی از حدیث شماره: ۲۵۲۶۴