تاریخ غرناطه در اندلس (اسپانیا کنونی)باعث توبهٔ من شد
ترجمه: ابوعامر
همهٔ زندگیام را در خوشبختی کامل و زیر سایهٔ توجه پدر و مادرمم که زندگیشان را صرف من کرده بودند گذارندم، چون من تنها فرزند آنها بودم. همین که تحصیلاتم را به پایان رساندم، پدرم به عنوان هدیه برایم یک اتوموبیل خرید و از من خواست خودم را برای کار در شرکت او آماده کنم. در این مدت با دوستان دوران تحصیلم رابطهٔ زیادی داشتم. «عبدالله» نزدیکترین آنها به من بود. شبیه بودن وضعیت اجتماعی من به او باعث ارتباط بیشتر من با او شده بود، او هم تنها فرزند خانوادهشان بود و پدر او هم مانند پدر من از وضعیت مادی خوبی برخوردار بود و محل زندگیشان هم به ما نزدیک بود…
پس از پایان تحصیل، دوستم از من خواست مانند دیگر دوستانمان که بلدند چطور از وقتشان لذت ببرند برای تفریح به خارج از کشور سفر کنیم!قضیه را با پدر و مادرم در میان گذاشتم و آنها بعد از اصرار شدید من در پایان با این سفر موافقت کردند، اما پدرم از این که اینگونه سفرها به کشورهای غربی باعث انحراف اخلاقی من شود بسیار نگران بود چنانکه این برای بسیاری از جوانان اتفاق میافتاد، اما من به او اطمینان دادم که فرزند خوبی برای او باشم. در حالی که پدر و مادرم برای بازگشت من به سلامتی دعا میکردند برای خودم و دوستم بلیط سفر به اسپانیا را تهیه کردم.
با رسیدن به اسپانیا دیدم دوستم برای اقامت در یک هتل خاص اصرار دارد؛ وقتی سبب را از او پرسیدم به من گفت این هتل در کنار یکی از مشروب فروشیهای معروف هست که قرار است ما هم مثل بقیه زندگیمان را در آن از نو شروع کنیم!اینجا بود که به یاد نصیحت پدر و مادرم افتادم که تا میتوانم خودم را از هر چه به دینم ضربه میزند دور نگه دارم… اول از رفتن به همراه او خودداری کردم… اما زیر فشار اصرارهای او بالاخره موافقت کردم.
از همان روز اول، من را به سمت انحرافهای اخلاقی بدی کشاند و اصلا متوجه کارهایی که میکردم نشدم مگر در روز دوم. اینجا بود که از آنچه در حق خودم و دینم مرتکب شده بودم به شدت احساس پشیمانی کردم.اما این حالت مدت زیادی دوام نیاورد… برای تغییر جو به غرناطه (گرانادا) و طلیطلة (تولدو) سفر کردیم. راهنمای من در این سفر یک دختر غیر مسلمان بود که من را در منطقهٔ آثار باستانی اسلامی راهنمایی میکرد.
در طلیطله شاهد کاخهای عظیمی بودم که اجداد ما مسلمانان بنا کرده بودند. آن دختر برای من توضیح داد که چگونه مردمش از مسلمانان جز به نیکی یاد نمیکنند زیرا آنان در هنگام فتح اندلس در حق کسی از آنان مرتکب هیچ بدی نشده بودند.هنگامی که او دربارهٔ عظمت تاریخ اسلام در این سرزمین به طور مفصل حرف میزد احساس خجالت من از گناهانی که در این سرزمین مرتکب شده بودم بیشتر میشد، سرزمینی که پدران ما با تقوای خداوند فتح کرده بودند.
احساس شرمندگیام وقتی به اوج خود رسید که یکی از محرابهای داخل یکی از قصرها را که در آن آیاتی از قرآن کریم نگاشته شده بود مشاهده کردم. هر چه به آن کلمات نگاه میکردم به یاد گناهانی که از روز اول در این سرزمین مرتکب شده بودم احساس بغض شدیدی در گلوی خود میکردم، سرزمینی که به گذشتهٔ پر افتخار ما برمیگردد.
با دیدن این سخن خداوند متعال که میفرماید: {وَلا تَقْرَبوا الزِّنى إنَّه کانَ فَاحِشَةً وَّسَاءَ سَبِیْلاً} (و به زنا نزدیک نشوید چرا که آن همواره بدکاری است و عاقبت بدی دارد) بر روی یکی از دیوارها، ناخود آگاه اشکهایم جاری شد. آن دختر که از گریهٔ من تعجب کرده بود علت را از من پرسید و من که میدانستم او سبب آن را درک نخواهد کرد به او گفتم که به یاد خاطرات گذشته افتادهام! اینجا بود که تصمیم گرفتم با اولین پرواز به کشورم برگردم… دوستم سعی کرد من را برای ادامهٔ سفرمان قانع کند اما من که زشتی آنچه را در حق خودش و دینش مرتکب میشد میدانستم پیشنهادش را به شدت رد کردم.
با پشیمانی به سرزمینم برگشتم در حالی که امیدوار بودم خداوند گناهانی را که مرتکب شده بودم مورد مغفرت قرار دهد. از زمانی که پاهایم به خاک کشورم رسید تصمیم گرفتم همهٔ روابطم را با آن دوست که اگر لطف خداوند نبود، نزدیک بود من را به وادی هلاکت بکشاند قطع کنم…