خاطرات غربت(۷) (قسمتی از سختی های بخشی از غربای اهل جهاد امت، در کشور اشغال شده و دست نشانده پاکستان)
به قلم: مجاهده غریب
درگیری جانفرسا ادامه داشت. عبیده ایستاد و موهای مشکی اش را پشت سرش جمع کرد و بست. اسلحه را وارسی کوتاهی کرد و به جلو رفت. جواب هر تیر را با تیر میداد. ترس در دل او معنایی نداشت. با چشم نافذش نگاهی به آسمان انداخت. موهایش را باز کرد. پارچهای را از جیب خود بیرون آورد؛ سریع تا کرد و بر پیشانی بست.
نوعی شعف در چهرهاش بود. چشمهایش چون لبش میخندید. آماده ملاقات بود؛ ملاقات الله و حورالعین.
گلولهها از یکدیگر سبقت میگرفتند تا زودتر در تن او جا خوش کنند و او را زودتر به مقصودش برسانند. باد موهایش به رقص درآورده بود.
ناگهان روی زمین افتاد و موهایش چهره خندانش را پوشاند. با آخرین توانی که در جانش بود، سرش را بلند کرد. برق نگاهش سمت ما بود و تبسم ملیح بر لبهایش. جان به لب به سمت دشمن پیشروی کردیم و از او دفاع نمودیم.
دوستی سمت او رفت و بلندش کرد تا از محاصره خارجش کند. سر و پا و سینهاش خونآلود بود. آن مجاهد هم زخمی شد ولی مؤفق به خروج از آن تنگنا شد و عبیده را با خود برد.
يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَالْمُنَافِقِينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ ۚ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ (۷۳/سورة التوبه)
ای پیغمبر! با کافران و منافقان جهاد و پیکار کن (تا ایشان را از کفر و نفاق برگردانی) و بر آنان سخت بگیر و (با ایشان خشن باش. این مجازات کنونی ایشان است و در آخرت) جایگاهشان دوزخ است و چه بد سرنوشت و چه زشت جایگاهی است!
لحظهبهلحظه به خوشسعادتی یاران غبطه میخوردیم. زور جنگ کمتر شده بود. نزدیک عبیده رفتم. موهایش را از روی صورتش کنار زدم. رودی از خون از زخمهایش جاری بود. نفسهای آخرش بود. عطر خون مجاهد زیر بینیام پیچید؛ سبحان الله چه رایحهٔ خوشی داشت!
باز باران تیرها از سر گرفته شد. گلولهای آتشین بر سینهٔ عبیده فرو رفت. خاک را از چهرهاش پاک کردم و دست را بر زخمش فشردم. نفس ضعیفی کشید و آرام زمزمه کرد: «فُزْتُ ورب الکعبه».
لبهای خشک و تَرَکبرداشتهاش به تکان آمد. گوشم را نزدیک بردم که با نوایی ضعیف وصیتش را شنیدم:
«به پدر و مادرم بگید عبیده وقت شهادت خیلی خوشحال بود… برای ملاقات ربﷻ خودش را قربان کرد… بگید… پسرتون برای دفاع از اسلام… راه هجرتو انتخاب کرد و… شهید شد.»
نفسش رفت. بیتاب صدایش زدم که چشم باز کرد. ادامه داد:
«به جوانان امت بگید… الان دیگه وقت عیش و… خوشی نیست… برای رسیدن به آرامش… برای دیدن… صحنه آزادی بیدفاعا… باید جون خودتان را… تو این راه مبارک… فدا کنید.»
برادرها درگیر بودند و من درد عبیده را نسبت به اسلام و مسلمانها از تکهتکه واژهها دریافتم و در لوح سینه حک کردم تا همانگونه که گفته بیکموکاست به امّت محمدﷺ برسانم.
تنها خوشیِ لقا را در میدان میشود یافت. شادی را در چهرهٔ مجاهدی که در حال دستوپنجه نرمکردن با مرگ و زندگی است و بهترین را برمیگزیند. میتوان دید که آخرت را چه راحت به خوشی ظاهریِ دنیای فانی ترجیح میدهد. پیِ سختیِ این راه را به جانش میمالد.
گویا درهای جنت گشوده شده بودند که چهرهی عبیده بهیکباره درخشید. چهرهاش چون کودکی تازه متولد شده شکوفا شد. اَشهَدِ خود را با صدایی خفه زمزمه کرد و در آن بیابان با سینهای سوراخشده سوی الله پرواز کرد.
هر کدام از شهدا تکهای از قلب ما بودند که در آن وادی جا میگذاشتیم و میرفتیم. یکییکی از تعداد ما کم میشد و طوفانی شدید در قلب ما برمیخاست. چشم ما چون چشم یتیمی غرق اشک بود. تنها جوشش غیرت و حمیت بود که ما را به تلاش بیشتر وادار میکرد.
از میان آن جمعیت تنها ما سه نفر باقی مانده بودیم که یکی زخمی بود. زخم عمیق خود را چیز طبیعی و خراش سطحی میدانست و توجهای به آن نداشت.
با همان حالت تدافعی عقبعقب میرفتیم. تا اینکه مؤفق به خروج از محاصره شدیم و خود را به رودخانه بزرگ رساندیم. باز دوباره نیروهای دشمن ما را محاصره کردند.
امیر و زخمیها در غار بودند و برادری پا تند کرد که خود را آنجا برساند و آنها را مطلع کند که سریع آنجا را تخلیه کنند. بعد از خروج آنها دشمن غار را مورد هدف قرار داد و با خاک یکسان کرد.
علاوه بر جسم خسته و زخمی، روحم نیز با شهادت یارانم مجروح شده بود. توان حرکت نداشتم. به خود نهیب زدم که نه من مجاهد هستم. درد امت را میفهمم و غم فراق عزیزانم را به جان میخرم. دنیا پل رسیدن به بهشت است. عمر کوتاه است و یکی زودتر و دیگری دیرتر به آرزوی شهادت میرسد.
و روزی خواهد رسید که من نیز پرواز خواهم کرد، به پهنای این آسمان آزادانه به هر سو که دلم بخواهد بال میزنم. کنار دوستان شهیدم سپری خواهم کرد بدون غم و اندوهی.
اکنون حسرتوار این واژههایی که درونم را به غلیان کشیده، نظم میبخشم. جایی برای شرح آن شور و غوغای درون و میدان نبرد نیست.
آن منظره هولناک که با چشم خود یارانت را ببینی روی ریگها افتادهاند، نه دستی برای کفنپیچ کردنشان داری و نه پایی برای بردن آنها به منزلگاه خاکی، سخت است؛ نه توان هضم آن را داری و نه دلی برای بیان.
در آن لحظات سخت، بشارت رستگاری را در عمق دل درمییافتم. اگرچه که توان راه رفتن و رسیدن به آب را نداشتم، ولی بسماللهگویان بلند شدم. اطراف را نگریستم؛ متوجه شدم از برادران فاصله زیادی دارم. سرگیجه داشتم و تار میدیدم که دقیق نمیتوانستم درک کنم که اطراف غار دشمن ایستادهاند یا دوستانم.
نمیخواهم اغراق کنم اما قسمبهالله همان لحظه آوازی به گوشم رسید که مرا نهیب زد که “چرا نشستهای؟! بزن اینها را، برادرانت را تنها نگذار!” لحظهای بعد صدای امیر در گوشم پیچید که همین خواسته را از من داشت. درحالیکه بین ما فاصله زیادی بود. تیر اندازی را شروع کردم. دشمن غافلگیر شد. رعبی بر دلشان افتاد و پا به فرار گذاشتند.
آنها فکر کرده بودند که نیروی تازهنفس از راه رسیده، فرار را بر قرار ترجیح دادند. الحمدلله محاصره شکست. دقایقی بعد همه کنار هم جمع شدیم.
در آن هُلوهراس که خواب با چشمهای ما بیگانه بود، تنها سکینه الهی بود که فرود آمد و همه بخواب رفتیم. بیدار که شدیم وقت نماز مغرب شده بود و چیزی برای افطاری نداشتیم.
خبری از دشمن نبود. حرکت کردیم. راه طولانی را پیاده طی کردیم و به غاری دیگر رسیدیم. زخمها را پانسمان کردیم. درد داشتیم اما در مقابل دردِ سینهٔ ما هیچ بود.
با سپیده صبح حرکت کردیم به مکانی دیگر. زخمها خونچکان بودند و فکر و ذهن ما در کنار اجساد یاران که در بیابان جا گذاشته بودیم سفر میکرد. این بود دردآورترین زخم قلب ما.
ادامه دارد انشاءالله