خاطرات غربت(۸- پایان) (قسمتی از سختی های بخشی از غربای اهل جهاد امت، در کشور اشغال شده و دست نشانده پاکستان)
به قلم: مجاهده غریب
همراه مجاهدان راههای پرخار و خطر طی میشد. هجر و فراق یاران قلب را در تنگنا قرار داده بود.رمقی در وجود خود احساس نمیکردیم.قدمهای ما سست برداشته میشدند و به سمت مقصدی نامعلوم پیش میرفتند.
روح خستهی ما در آرمان پرواز بود و جسم ملول تمنای سکون دائمی را داشت.
ساعتها بعد به منطقهای امن رسیدیم. هر کداممان در گوشهای ولو شد. همینطور که روی زمین پخش بودیم، یکی از مجاهدین با اراده و ایمان قوی بلند شد و گفت: «میدانم الآن قلب همگی ما کورهای از آتش است؛ ولی نباید سست شویم. ضعف ما به نفع دشمن و شکست اسلام است. یادتان نرود که مردان میدانِ قرون گذشته با همین گدازههای قلبی خود دنیای کفر را به خاکوخون کشیدند..»
حرفهایش آبی خنک بود بر آتش قلب ما. مجاهدها روحیه خود را بازیافتند. بهخاطر دوستانی که در هر شرایطی قوّت قلب بودند و خیرخواه دین الله، شاکر رب مهربان شدند.
به آسمان نگریستیم. یکباره در آن آسمان صاف ابرهایی ظاهر شدند و سوی ما آمدند. اندکی بعد باران شروع به باریدن کرد. با خیسشدن لباس و تن ما خنکی زیر پوست ما دوید و سرحال شدیم.
وقت مغرب خود را به آب رساندیم. همراه بعضی برادران نان خشکِ بیاتشدهای بود که درون آب میگذاشتند؛ نرم که میشد افطار میکردند.
نصف شب به نقطهٔ مرزی رسیدیم. چیزی همراه نداشتیم تا سیمخاردارهای مرز را قطع کنیم و عبور کنیم. کمی آنطرفتر خانهای متروکهای وجودداشت که شب را آنجا گذراندیم.
امیر همراه برادری راهی یافتن راه برای عبور از مرز شد. ساعتی بعد اطلاع دادند که هیچ راهی برای گذشتن نیست الاّ یک مکان. آن مکان وسط پادگان دشمن بود که آب سیمخاردارها را با خود برده بود.
بعد از ظهر آنجا رفتیم. در دل دعای نصرت و امداد الهی میکردیم. آنجا ماندیم و بعد نماز مغرب دعا کردیم. توکل کردیم و باز راه افتادیم.
نه راه معلوم بود و نه امن. چند متری پادگان دشمن توقف کردیم. نزدیک مرز رسیدیم. تا آن لحظه پا به پادگان دشمن نگذاشته بودیم که یکی از پشت سر ما را صدا زد و با اطمینان گفت: «از این سمت بیایید. برگردید». به آن سمت برگشتیم.
شخص گاوچرانی بود با لباسهای کهنه و مندرس. به سمتش رفتیم. از اهالی همان کشور بود و کارش بردن گاوها به آنسوی مرز. ما را به سمت کوهی هدایت کرد. کنار دامنهٔ کوه گلهای بزرگ گاوها وجودداشت. گاودار رو به ما گفت: «مقابلتان کمینی است. اینجا راهی برای رفتن وجود ندارد.»
امیر گفت: «چارهای نیست. هرطوری شده باید برویم؛ چون زخمیها همراه ما هستند. مهمات و تجهیزاتی نداریم. اگر دشمن باخبر شود ما را محاصره میکند.»
همفکری کردیم. مشورت بر این شد تا یکی از برادرها را آنطرف بفرستیم تا سیمها را قطع کند و بیاید. گاوچران گفت: «نه. فقط یک راه وجوددارد؛ مجاهدی را همراه من بفرستید. ما میرویم، اگر کمین سر جایش بود سربازها با ما کاری ندارند و ما به راه خودمان ادامه میدهیم و بعد من در خفا آن مجاهد را به دنبال شما میفرستم.»
آنها که رفتند دست به دعا شدیم. چارهای نبود و همان سمت رفتیم. مسیر را اشتباه پیموده بودیم، تا خواستیم به مکان قبلی برگردیم دیدیم گاوچران نیز به سمت ما میآید. او نیز راه را اشتباه رفته و از مسیر دیگری به سمت ما آمده بود. فیصلهٔ الهی همینگونه بود.
مشوره کردیم و شب راه خروج از مرز را در پیش گرفتیم. وقتی که خواستیم از مرز بگذریم میان گاوها با احتیاط و کمری خمیده گذشتیم. پای ما که از مرز گذشت همان لحظه نیروی گشتی دشمن به مرز رسید. از فضل الله سبحان بود که چشمانشان کور شد و چیزی نفهمیدند.
به کشورمان بازگشتیم با بار ثقیل فراق برادرها. باری که هیچوقت روی زمین گذاشته نمیشود و ما را لحظهای آرام نمیگذارد.
انشاءالله تا زنده هستیم راهشان را ادامه میدهیم تا از جمله خائنین به خون شهدا محسوب نشویم.
ما از نسل شیرمردانی که از هیچ چیزی باکی ندارند هستیم. ما حامیان حق هستیم و پیروز میدان جهاد. کار ما جهاد و راه ما حق و عزت ما شهادت و راهنمای ما قرآن و سنت هستند.
ای جوانان امت! قسم به ربّ محمد نصرت و لذتی که در راه جهاد هست در هیچ جا و مکانی دیگری یافت نمیشود. قسم به الله، شوقی که در چشیدن شهد شهادت است حتی در بهشت وجود ندارد.
با خلوص نعرهی “حی علی الجهاد” را در راه خدا سر دهید تا هیبت و طعم شمشیر و خنجر ما لرزه به تن دشمنان کند.
بهزودی شاهد به اهتزاز درآمدن پرچم اسلام در سرتاسر ملک الهی خواهیم بود که شریعتی الهی حاکم آن خواهد شد. و زنجیرهای استبداد پاره و درهای ظلمت گشوده خواهد شد. آنزمان است که قلب مجروح امت محمدﷺ مداوا میشود.
به امید فتح تمام ممالک غصب شدهٔ مسلمانها
به امید رسیدن به پیروزهای مکرر
به امید رسیدن شهادت و دیدن الله رسول و دوستان جنّتی
به امید ظهور حق و حقیت…
«پایان»
التماس دعا