
خاطرات غربت(۴) (قسمتی از سختی های بخشی از غربای اهل جهاد امت، در کشور اشغال شده و دست نشانده پاکستان)
به قلم: مجاهده غریب
بیستودوم ماه مبارک رمضان بود. راه طولانی در پیش داشتیم. بعد از خوردن سحری مشغول جمعآوری وسایلهای اندکمان شدیم.
دوستم عبیده مشغول ترمیمکردن سلاحش بود. برادرهای دیگر خشاب و تیرها را جابهجا میکردند. حوصلهام نکشید، رو به عبیده کردم و از او خواستم تا دستی به سلاح من هم بکشد. خندید و سلاحام را گرفت تا صفایی به آن بدهد.
به او خیره شده بودم. به این فکر میکردم که در این سن کم، چگونه تمام صفات مجاهدها در او جمعشده است. نوجوانی حافظ بود. تبسم یار همیشگی لبهایش بودـ هیچگاه او را بدون لبخند ندیده بودم. روحیه و چهرهاش حالت خاصی داشت تا به او نگاه میکردی، بیاراده قلبت چون لبهایت میخندید. سختیها را یکتنه برداشت میکرد تا راهِ رسیدن به هدفمان کوتاهتر شود.
بعد از نماز صبح حرکت کردیم. مسیر پیش روی ما صحرایی پهناور بود. هوای وزیرستان جنوبی برای کسانیکه آنجا رفتهاند آشنا است؛ خیلی زود هوایش تغییر میکند. قمقمههای خود را پر از آب کردیم. هرجاکه آب تمام میشد در جستجوی آن بودیم.
به روستایی رسیدیم. برادری دوربین شب (حراری) خود را بهچشم زد. هر چه میدید شرح میداد. گفت که موتورهای نظامی درحال جستجو هستند. احتمال داد که شاید از آمدن ما باخبر شدند!
امیر دستور داد تا وقتی که سواره نظامها از تکوتا بیفتند مخفی شویم تا بعد به فکر حرکت باشیم.
پنهان شدیم. موتور سوارها از چند کیلومتری ما رفتوآمد داشتند.
دوربین کشفی نظام بالای سر ما قرار گرفت؛ اما هنوز در دید آنها نبودیم. کمی جلوتر رفتیم و خود را برای حمله آماده کردیم.
نزدیک صبح بود و خورشید در آن میدان جلوهگری نکرده و انوارش را بر کوهها نتابانده بود.
مجاهدین یکییکی جمع شدند. مشورت کردند و برای حمله اتفاقنظر کردند؛ تسلیمشدن کار ما نبوده و نیست.
امیر دستهایش را برای دعا بلند کرد و ما نیز به اتباع از او چنین کردیم. او از الله یکی از دو نیکی (پیروزی یا شهادت) را طلب میکرد. اشکهای مجاهدین به زمین میچکید و دعاهایشان سمت آسمان پرواز میکرد.
در محاصره دشمن بودیم بدون انکه آنها بدانند. منظرهای عجیبی بود؛ جلوهای از خلوص و دیدار معبود. قلبهای ما خالی از کینه و عداوت، با شوق رسیدن به شهادت میتپید. آنلحظه هیچ صدایی به گوش ما نمیرسید الاّ نجوای رازآلود با خدا. زمینِ تشنه، قطرات چشم مجاهدان را جذب میکرد. سر و سودای لشکرِ داوود تنها با الله و برای الله بود و لشکر جالوت پشت کوهها مانور میرفت.
جنگ ما جنگ طائفهای نبود؛ ما بر فراز آن کوهها، با فریاد خود به گوش جهانیان میرساندیم که اسلام تنها نیست. سربازانش در هر گوشه و اکناف در کمین باطل نشستهاند.
آنروز روز امتحان بود.
برادرها به چند دسته تقسیم شدند. هرکدام پشت سنگ بزرگ و صخرهای مستقر شدند.
با غریو و تکبیر هیبتانگیز ملنگ بلوچ دشمن فهمید که لشکر داوود برای زورآزمایی آمده. دشمن سخت غافلگیر شده بود. مجاهدها تکبیرگویان شلیک میکردند. تعداد زیادی از دشمن مجروح و کشته شدند.
جای تعجب آنجا بود که مجاهدها در هیچ آموزشگاهی فارغالتحصیل نشده بودند و نه آموزش رزمی کافی دیده بودند. اما با توکل بر الله دشمن را زیر پوتین خود له کردند.
اگر تنها زور باز و داشتن تجهیزات برای پیروزشدن کفایت میکرد حتما با دیدن افراد جبهه دشمن میگفتند که حتما آنها فاتح میدان میشوند؛ اما اینگونه نشد. تعداد مقتولین آنها بیشتر از تعداد افراد ما بود. فکر میکردیم که فرشتگان آسمانی برای امداد ما آمده بودند که از آن بیخبر بودیم.
”ولله جنود السموات والارض وکان الله عزیزاً حکیما” ما به این آیه مبارکه سوره فتح ایمان داشتیم و نصرت شدیم.
با دهانی روزه، زیر ظل آفتابِ داغ بیرمق شده بودیم. تشنه بودیم اما همچنان میجنگیدیم.
ان شاءالله ادامه دارد