
تصویر واقعی «غزه» را از خلال این نامه می توان مشاهده کرد
نویسنده: معمر فلسطینی
ترجمه: حکیمزاد
معمر می نویسد: روز سوم جنگ بود. من در کندک استشهادی القسام انتخاب شده بودم. هدف ما بخش غربی شهر الخلیل بود. شب به خبیب گفتم: در صورتی که من شهید شدم و تو زنده ماندی زمانی که بیت المقدس را فتح نمودید، برای من دعا کن.
خبیب انجنیر نصب راکتهای بحری در کشتی ها بود. وقتی خبیب سخن مرا شنید، چهرهاش تغییر کرد و گفت: تو چهقدر ناجوان هستی، آیا من و تو وعده نکرده بودیم که یکجا شهید میشویم؟ مصروف همین موضوع بودیم که سر و صدای مخابره بلند شد. عبیده که سخنگوی بود گفت: امروز آغاز پیشرفت ماست، غازیان آماده شوید.
من و خبیب باهم خدا حافظی کردیم. در وقت جدایی اشکهای مان جاری شد؛ زیرا احتمال آن می رفت که این آخرین دیدار ما باشد.
فردا صبح به قرارگاه و مراکز صهیونیستها، یورش بردیم. تعداد بیشمار یهودیان را به گودال دوزخ فرستادیم.
سه تن از یاران استشهادی مان شهید شدند و دو نفر مان جراحت برداشتند. شهدا را با خود به کمپ نظامی نزدیک خود بردیم، به محض حرکت مان به سوی کمپ مجاهدین تازه نفس به سنگرهای ما رفتند؛ چون ما هشت ساعت تمام مصروف جنگ بودیم.
با رسیدن به کمپ روی شهدا را لوچ کردیم وقتی تکۀ سبز را از روی شهید دور کردم و به رویش نگریستم، وارخطا شدم زیرا وی همان خبیب بود. گفتم: وی موظف در کشتی بحری بود، گمان نمیکردم که خبیب شهید شده باشد، جیب هایش را تلاشی گرفتم که کارت هویتش را یافتم، در یک جیبش کاغذی را یافتم که در آن چنین نوشته بود: «معمر عزیزم! می دانم که پس از شهادتم این نامه را میخوانی، من از امیر صاحب اجازه گرفته بودم که در عملیات، همراه شما باشم». برادر گرامیام! همسرم، ام اسیره نام دارد، به وی سلاح را آموزش دادهام و سلاح شخصی من نیز نزدش است، پسرانم جلال و عزیز نیز با اسلحه بلدیت دارند. همسرم در کمپ عجیز میباشد، به آنجا برو و خبر شهادتم را برایشان برسان، آنها منتظر بودند تا ایشان را با خود به جهاد ببرم. وقتی آنجا رسیدی پسرانم را در صف استشهادیان و همسرم را در جمع استشهادیهای امهات العصریین برسان.
برادر دلسوز شما شهید خبیب با خوانش این نامه بدنم به لرزه آمد، وضو گرفتم و خود را به کمپ عجیز رساندم، چون به آنجا رسیدم، متوجه شدم که کمپ سخت بمباردمان شده بود، بسیاری از ساکنان آنجا شهید شده بودند.
طفل کوچکی میان خاک و دود ایستاده بود و میگریست و فریاد پدر از زبانش میبرآمد. وی را به آغوش کشیدم و گفتم: بچیم! گریه مکن پدرت میآید. وقتی به دقت متوجهش شدم، به یادم آمد که تصویری را که خبیب برایم نشان داده بود همان بود، به کلی همانند وی بود.
بعد از تلاش دو ساعته برایم معلوم شد که تمام خانوادۀ خبیب به جز همین کودک، شهید شدهاند و تنها همین کودک زخمی باقی مانده است. وی را به خانۀ خود بردم و به مادرم تسلیمش کردم. در خانۀ ما یتیمان دیگر نیز جمع شده بودند.
خودم روانۀ سنگر شدم، شب گذشته اطلاع یافتم که خانۀ ما نیز بمبارد شده و یتیمان و تمام معیوبین شهید شده و از میان خانوادهام فقط من زنده ماندهام. اینک آفتاب صبح در حال طلوع است، در سنگر روبهروی صهیونیستها نشستهام و دوستان دیگرم تلاوت می کنند. امکان دارد من هم نیم ساعت بعد شهید شوم.
پیام من به تمام مسلمانان جهان این است: ای رهروان صلاح الدین، عمر و ابو عبیده! بازوان خود را به خاطر پیروزی اسلام محکم ببندید، اقصای معصوم در انتظار ورود شماست.
برادر شما معمر فلسطینی