
استشهادی “عمادالدین” در طوفان الأقصی / قسمت_سوم
به قلم: سیف العمر اندلسی
ترجمه و بازنویسی: اختکم مهاجره الی الله و نقل از برادر او
برادران پشت کامپیوتر ها نشستند. یکی از آنها پرسید «از کدوم طرف نقطههای چیپیاس را جمع آوری کنیم؟»
_ «در مناطق مرزی ما ازون دستگاهها که برای ما بهصورت آنلاین رصد کنند داریم.»
با شنیدن گفتگویشان پی بردم که تیم نخبهای در این منطقه برای این هدف هم موجود است.
با مشورت کار را از مناطق جنوبشرق شروع کردیم. انگشتان مجاهدان با سرعت روی صفحهٔ کیبورد میرقصید. با دوساعت کار بیوقفه ده برگهٔ اطلاعات را کسب کردیم و پرینت گرفتیم. بعد از اتمام کار با خوشی از آنها تشکر کردم. جوانی با خوشرویی گفت «خب امر دیگهای باشه، در خدمتیم.»
تشکر کردم و خواستم تا رفع خستگی کنند اما نپذیرفتند و گفتند «باید پیش گروه دوم مجاهدین بریم، الحمدلله به هدف رسیدن، ولی باید بریم تا خط رفتن رو انتخاب کنیم.»
تعجب کردم؛ عملیات شروع شده و رازها چنان پوشیده بود که کسی خبر نداشت. اللّٰه شاهد است آنلحظه با خوشی زیاد اگر بال داشتم حتما پرواز میکردم. بعد از راهی کردن برادرها، وسایل و فلشها و اطلاعات را برداشتم و به بخش استشهادی رفتم. در آنجا همراه دیگر برادران کمیته نظارت تشکیل دادیم.
آنشب کار من نظارت مستقیم بر قطب جنوب بود. شب را تا صبح بیدار بودیم. صبح پدر به گوشیام زنگ زد. خوشحال شدم که میخواهد جویای حالم شود. اما با شنیدن صدای گرفته و نفسهای پرسوزش قلبم در سینه فرو ریخت صدای پدرم اومد میگفت «پسرم عمادالدین شهید شد». نفسم آه شد و از گلویم بیرون ریخت. در قلبم آرام الحمدلله گفتم. خبر شوکهکنندهای بود؛ عزیزت رفته اما برای آرام کردن پدر، خودم رو کنترل و او را به آرامش دعوت کردم. گفتم «الله اینطور راضی بوده چرا ناراحت باشیم!» گوشی از دست پدرم افتاد. صدای نالههای پرسوز مادرم را شنیدم. هیچکاری از دستم بر نمیآمد؛ از خانه کیلومترها دور بودم و هم در مأموریتی سری و مهمی مشغول.
کارهای سخت این مسؤلیت ناگهانی ، خبر ناگهانی شهادت عزیزِ جانم بسیار ناراحت بودم. عمادالدین تنها شانزدهسالش بود؛ اصلا در ذهنم نمیگنجید که او ما را به عشق شهادت تنها گذاشته و رفته. به یکی از اهالی روستا زنگ زدم و پرسیدم که امروز شهیدی آوردند یا نه. پاسخ مثبت داد که اکنون کفنپوش روی تخته چوبی داخل باغ شماست و همهی ما کنارش هستیم.
محمد السنوار را خبر دادم که برادرم شهید شده. او در جواب گفت که باخبر هستم. بیشتر از قبل حیرت کردم؛ باورم نمیشد. بعد از پیامهای کوتاه با محمد به پسرعمویم عبدالعزیز خبر دادم که عمادالدین شهید شده، برو به پدرم کمک کن، کمی پول هم همراه خود بردار که لازم میشود. جواب داد که من خانهٔ شما هستم، خاطرجمع باش.
وقت مغرب بود و ما سخت مشغول کار. عمیر، پسرعموی دیگرم زنگ زد و با صدایی گرفته گفت «عبدالعزیز و معصوم شهید شدن»! إناللهگویان پرسیدم که روستا محاصره و بمباران شده؟ جواب داد که نه در خط جنگ با دشمن شهید شدند. سوالهای زیادی در ذهنم آمد اما عمیر گوشی را قطع کرد؛ شهادت دو برادرش او را بیتاب کرده بود. غمگین در عالم خیالم غرق بودم که همسنگری که نزدیکم نشسته بود پرسید «چرا تو فکری؟» فقط توانستم بگویم «برادرم!». وقتی فهمید دیگر سؤالی نپرسید.
حالم خوب نبود. فکر ترتیب عملیات و غم رفتن عمادالدین پریشانم کرده بود. با همان حال به تشیعجنازهٔ یکی از شهدای خطحملهٔ شرقی غزه رفتیم. بعد از دفن شهید یک مجاهد را که با چفیهٔ سبز سرش را پوشانده بود، گوشهای کشیدم. از او پرسیدم که این شهید کی است و در کجا شهید شده و چی خبر شده. «منو این مجاهد شب اول عملیات باهم بودیم. قبلا هم همدیگرو نمیشناختیم، تنها تو مرکز همدیگر رو دیدیم که چهرههامون پوشیده بود. شب، دو ساعت قبل شروع عملیات بهمون خبر رسید که عملیات داریم…»
با هم گرم گرفته بودیم. گفتم برادرم عمادالدین هم امروز شهید شده. با شنیدن نام عمادالدین رنگ چهرهٔ مجاهد تغییر کرد. «عمادالدین برادرت بوده؟!» «آره…» _ «سومین ساله که عمادالدین تو گروه اول استشهادی ثبتنام کرده. انتظار زیادی کشید و چند بار دیدمش با امیر استشهادی حرف میزد که زودتر بفرستتش، ولی امیر قبول نمیکرد و میگفت که هنوز بچهای، بزار بزرگ بشی بعد میفرستمت. عمادالدین مگه قبول میکرد! اصرار میکرد که منو بفرست. دیروز که به خط مقدم جنگ نرفته بودیم امیر صاحبو ملاقات کردم. همراهیش رو دیدم که چشماش رو سرمه کشیده بود و با چفیهای سبز صورتشو پوشونده بود…
ادامه دارد ان شاءالله…