استشهادی “عمادالدین” در طوفان الأقصی / قسمت چهارم
به قلم: سیف العمر اندلسی
ترجمه و بازنویسی: اختکم مهاجره الی الله و نقل از برادر او
«… فرمانده به امیر استشهادی گفت که مجاهد کوچیک رو به عضو اولین مجاهدِ انغماسی تو گروه اول کنه. وقتی نوجوون این خبرو شنید تو پوستش نمیگنجید. پشت اون نقاب هم میشد فهمید چه حسی شیرینی داره. بعد که به عملیات رفتیم وقت توقف موتورامون دیدم همون نوجوون داره سمتم میاد. وقتی شروع بهحرف زدن کرد فهمیدم که عمادالدین خودمونه. اون از همون اول منو شناخته بود ولی من پشت نقاب نشناخته بودمش. بهم گفت که حمزهجان دیشب خواب دیدم عروسیمه. پرسیدم عماد تو اینجا چیکار میکنی؟ انگشتشو رو دهنش گذاشت که بلند حرف نزنم، گفت که بیخبر اومدم و کسی از اومدنم من خبر نداره حتی مجاهدا. قبل اذان صبح نوبت تعرض ما بود. مجاهدین با همدیگه خداحافظی کردن. نوبت و هدف من و عمادالدین یهجا بود.
قبلا تو پایگاه با عماد رفیق بودم. وقت فارغشدن از مقر تا این چند روز پیش، همدیگر رو ندیده بودیم. مجاهدین برای راحتی کارمون دیوارهای پیشرومون رو برداشته بودن تا بدون مانع به سمت هدف بریم. هدفمون یه مکان نظامی بزرگ بود. خودمون رو همونجا رسوندیم. جلومون خیمههای اسرائیلیا بود که دوروبرش سربازا گشت میدادن.
وقتی صدای تکبیر مسئول ما بلند شد، عماد از من جلوتر رفت. دستهٔ اسلحهش رو گرفته بود و با قوت پیکاه اش ماشه میچکوند، سربازا یکییکی میافتادن. کنارش رسیدم، سلاح من دوربین شب احراری داشت. وقتی به خونههای که سربازای یهودی سنگر گرفته بودن رسیدیم، عماد از جلو چشمم گم شد. منم برای شکار سربازا دوربین رو روی سنگرهاشون میچرخوندم و یه یهودی رو زنده نمیذاشتم. تقریباً نیم ساعت عملیاتمون طول کشید و بعدش سنگر سربازا رو تحت تصرفمون درآوردیم.
ادامه خواندن استشهادی “عمادالدین” در طوفان الأقصی / قسمت چهارم