
داستان زندگی پرافتخار و آموزنده ی یک مجاهد شهید و همسر مجاهده اش
به قلم: همسر شهید
«بسم الله الرحمن الرحیم»
پیش نویس:
خوانندگان عزیز! این داستان غم انگیز را درحالی در دل دفتر مینویسم و ثبت میکنم که بغض سنگینی گلونم را گرفته و اشکهای سوزناک همچون باران از چشمانم میبارد. از آنجایی که سرگذشت زندگی من توأم با خاطرات شیرین، مهربانیها و محبتهای عزیزترین زندگیام است، نوشتن آن خیلی برایم سخت و دردآور است؛ چون آن خاطرات را در حالی مینویسم که عزیزترینم دیگر با من نیست، حرفوسخنش نیست، خندهها و نگاههای پر از لطف و مهربانیاش نیست. اما با اینهمه سختی، مینویسم تا بتوانم احساس خود را به دیگران هدیه کنم که یک زن مسلمان باید بهخاطر اعلای کلمةالله و شکستن شوکت کفر و ظلم، عزیزترینهای زندگیاش را در راه جهاد و مبارزه فدا کند.
من بعنوان یک زن مسلمان، شوهرم را فدای اسلام، عزت و شرف مسلمانان کردم و خودم آرزو دارم سلاح را بر شانه کرده و دوشادوش مجاهدین تا پای جان در مقابل ظلم کفار و ظالمین بجنگم و شهید شوم.
*چگونگی ازدواج من و همسر شهیدم*
بنده در یک خانه مسلمان و متدین متولد شده و با فرهنگ و اندیشهی اسلامی تربیت و بزرگ شدهام. از آنجا که به درسوتحصیل علوم دینی علاقهی ویژهای داشتم، نمی خواستم زود ازدواج کنم و با موضوعات خانوادگی درگیر شوم؛ اما قضای خداوند بر آن رفته بود که رشتهی زندگیام با یک شخص مؤمن و مسلمان، شخصیت با عقیده و یک فرشته زمینی بافت بخورد و قبل از تکمیل تحصیل با وی ازدواج کنم.
داستان از اینجا شروع میشود که شوهر شهیدم، قبل از خواستگاری در مورد من پرسوجوهایی کرد و علاقهمند شد که با من ازدواج کند. وقتی خانه ما را پیدا نموده و از من خاستگاری کرد، چون مورد علاقه و پسند بنده واقع شد نخواستم این هدیه نایاب خداوند را از دست بدهم، جواب مثبت دادم و همدیگر را بهخاطر دین و عقیده انتخاب کردیم. طبق قضای خدا این موج در زندگیم رقم خورد و خدا من را قبول کرده و راضی به این ازدواج شدم و عقد ماهم بسته شد.
چون اساس این ازدواج از هر دو طرف بهخاطر دین و دیانت گذاشته شده بود، خداوند متعال چنان عشق و علاقهای نسبت به هم دیگر نصیبمان کرد که اصلا در طول زندگی احساس نکرده بودم. هر روزی که میگذشت درخت محبت ما بیشتر گل میشگفد و ریشهاش در قلبمان محکم و مستحکمتر میشد. بعد از عقد نکاح با اولین دیدار چنان شیفته و مشتاق یکدیگر شدیم که چشمان ما دیده نمیتوانست. وقتی برای اولین بار همدیگر را دیدیم، شوهرم رو به من کرد و گفت: (فلانی من شمارو بر اساس دینداری انتخاب کردم اما شما از هر لحاظ از حدی که من انتظار دارم بهتر هستید).
از آن بهبعد دوست داشتیم همیشه در کنار هم باشیم؛ اما چون شوهر شهیدم هنوز تحصیلاتش را به پایهی اکمال نرسانده بود، باید برای ادامهی تحصیلش از من جدا شده و به مدرسه میرفت که این خیلی برایم سخت بود؛ چون یک لحظه طاقت دوری همدیگر را نداشتیم. وقتی از هم جدا میشدیم دنیا سرم تاریک شده و فکر میکردم در دنیا دیگر کسی را ندارم. از زمان رفتن تا روز برگشت از مدرسه چشمانم خیره به دروازه هرلحظه چشم انتظارش بودم که یارم برسد. شب و روز برایم سال و ماه شده بود؛ چون محبت و آرامشی را با او احساس کردم که یافتنش در دنیا برایم ناممکن بود.
بعد از مدتی، عروسی کردیم و به خانه اصلی رفته و به زندگی خود ادامه دادیم. یک سال با تمام عشق و علاقه و محبت کامل داشتیم زندگی میکردیم. صبحها با خوشحالی صبحانه درست کرده و کنار هم نشسته و نوش جان میکردیم؛ انگارنهانگار خوشحال ترین و خوشبخت ترین افراد جهان ما بودیم. بعد از صبحانه، شوهرم خودش را برای رفتن به کلاس و درس آماده میکرد. من که نرفته دلتنگش میشدم تا از دروازه برآمدن نگاهم را از چهرهاش نمیکندم. روزها به همین طریق میگذشت تا اینکه روزی رسید که مدرسه تعطیل شد و شوهرم و برادرش، که دامادمان میشود، چون در دیار هجرت زندگی میکردند، خواستند برای دیدار چهرهای نیک پدرومادرشان بروند.
من که یک لحظه تحمل دوری شریک زندگیام را نداشتم اصرار داشتم تا من را هم با خود ببرد؛ اما شوهرم موافقت نکرد و گفت: چون تو حامله هستی نمیتوانم تو را ببرم در راه اذیت میشوید محبوبم. و من داشتم از غم دوریاش گریه میکردم. وقت رفتن بهش گفتم: شوهرم، بگو حتماً بر میگردی؟ گفت: عشقم، حتما بر میگردم؛ فقط دیدار والدین، که بر من حق دارند، میروم و دوباره برای درسها بر میگردم. بالاخره رفت و من تنها با غم فراقش ماندم. روزها بدون او برایم بهسختی سپری میشد؛ اما چون آدم مریضی بودم و شوهرم نیز نبود ترجیح دادم خانه مادرم بروم تا بچهام تولد شود.
دوازده رمضان بود که ستارهی درخشانی در آسمان زندگی من و شوهرم درخشید و فضای خانهمان را با آمدنش بیشتر از پیش چراغانی و روشنایی بخشید. بلی، خداوند برایمان فرزندی نصیب کرد و لقب مبارک «پدر و مادر» را برای من و شوهرم هدیه نمود. به شوهرم خوش خبری دادم که خداوند به ما فرزند بچه نصیب کرد. وقتی شنید که پدر شده، گل از گلش شگفد و با نوای زیبایش الحمدالله گفته و برایم تبریکی داد. چون در روستای دوردست و محروم بود، راه شهر را در پیش میگیرد تا برایم مقداری پول بفرستد.
*زخمی شدن شهید توسط خائنین*
در میان راه خائنین بزدل ودشمنان مجاهدین به نام دزد که از شوهرم احساس خطر کردند وبه دنبال بهانه ای بودن تا شهیدش کند. راهش را می گیرند تا موتور و وسایلش را به غارت ببرند. خائنین دو نفر بودند و هردو هم مسلح؛ یکی از دور سلاح میکشد ودیگری با سلاح برای بازجوی نزدیک میآید. اما شوهرم از آنجایی که خیلی شجاع ودلاور بود به آنها تن نمیدهد. دزد را به خشم می آورد و برادر شوهرم را با سیلی میزند. اینجا دیگه خون شهید به جوش میآید و با دست خالی به دزد و سلاحش حمله میکند.
در حالی که شهید تلاش دارد سلاح را از دست دزد بگیرد تیر اندازی میشود که یک تیر به پای محبوب و نازنینم اصابت مینماید و زخمی میشود. در همینحال شهید نیز میل سلاح دزد را بهطرف دزد بر میگرداند و با یکضربه شجاعانه پای دزد را نیز زخمی می کند واون دیگری باسلاح خود شهید را تهدید میکند تا رفیقش را رها کند. راهزنان بزدل، وقتی شجاعت و مردانگی شهید را میبینند، ترس تمام وجودشان را فرا گرفته و لرزه براندام میشوند اینجاست که زخمی افتادهشان را گرفته و فرار میکنند. محبوبم را هم برادرش بر داشته و به خانه بر میگردد.
وقتی خبر به من رسید، دیوانه شدم گفتم میروم پیش شوهرم خانواده من نگذاشتند، گفتند: مریض هستید صبر کن کمی خوب شوید بعد تورا میبریم. من هم کمی منتظر ماندم تا خوب شوم؛ ولی فکرم طرف شوهرم بود اصلا حوصله هیچ کسی را نداشتم فکر واعصابم ضعیف شده بود فقط لحظهشماری میکردم خوب شوم وبروم پیش محبوبم.
وقتی خوب شدم با خانوادهام خداحافظی کرده و حرکت کردم. مسیرمان خیلی دور و سخت ولی برایم رفتن به تفریح بود. بالاخره خودم را رساندم. شوهرم با پای زخمیاش جلوم آمد و من را با خودش به خانه پدر و مادرش برد؛ خانهی جدیدی که تا الان اصلا ندیده بودم. مدتی گذشت و پای شوهرم کم کم داشت خوب میشد، روزی به من گفت: دیگر دیار هجرت نمیرویم. همینجا در کنار پدرومادر زندگی میکنیم. من هم با جان و دل قبول کردم وقول دادم تحت هر شرایطی کنارش بمانم.
*پیوستن شهید به صف جهاد و مجاهدین*
بعد از خوب شدن پایش، چون محبت خاصی به جهاد ومجاهدین داشت برای خدمت به وطنش با مجاهدین پیوست و مصروف خدمت شد. بعد از سپریشدن یک سال و سه ماه از آمدنم، پای شهید خوب شد. گفت: میروم برای تعلیم جهاد، باز من بودم که در فراقش میسوختم و بیقراری میکردم. بالاخره برای تعلیم دور از وطن و به جای دیگری رفت. و کلا تعلیمش چهل روز بود و من همان بودم که یک لحظه بدون اون نفس کشیدن برایم سخت بود.
دوازده روز خبری ازش نداشتم و گوشم منتظر شنیدن خبر خوشی از ایشان بود. روز دوازدهم شمارهٔ ناشناسی به گوشیم زنگ آمد و سلام کرد، صدایش آشنا بود؛ صدای پر از محبت، صدایی که در قلبم جا داشت و احساس کردم برایم آرامش میدهد. از خوشحالی زیاد، شوکه شدم که آیا واقعا شوهر محبوبم است؟
بلی، شوهر عزیزم بود. خوشحال با ایشان حرف زدم دلم آروم گرفت. چون با خود گوشی نبرده بود گوشی وسایل که لازم بود گفت بمن بفرست، من همه را بدست یکی از دوستان شهید برایش فرستادم. پس از آن همیشه با گوشی خودش برایم زنگ میزد واحوال ما واولادش را میگرفت.
بعد از چهل روز تعلیم، به خانه برگشت و به زندگی شیرین وهمیشگی خودادامه دادیم
تا اینکه روزی به من گفت: آیادلتنگ خانواده خودت نشدین خانه مادرت نمیروی؟ منم که خیلی شوق مند دیدار خانواده خودم بودم گفتم: میروم به شرط اینکه تو همرایم باشید. رفتیم و من را به خانه مادرم رساند و خودش دوباره راهی هدفش شد. به همان شهر و از آنجا بهخاطر جهاد در شهری دیگری رفت.
هشت ماه کم کم و از یک جا خبرشان را برایم میداد. منم بیقرار و اشک ریزان در فراقش میسوختم و دعا میکردم خدایا تو محبوبم رو در پناه خویش نگهدار. تا اینکه یک روز پیامی اومد برایم که ای عشقم، من کنارت هستم محبوبم میخواهم پیشت بیایم. از این حرفش خیلی خوشحال شدم و اصلا نمیدانستم خوشحالیام را با کی تقسیم کنم.
یک روز نشسته بودم دیدم پیامی آمد؛ خواهرم بود. نوشته بود: اگر بگویم چه کسی آمده از خوشحالی سکته میکنید، شوهرت آمده بیا خانه. من هم دوان دوان ماشینی کرایه کردم و خودم را به بهترین شخص زندگیام رساندم و در آغوش گرمش آرام گرفتم و تمام غم و اندوهی که داشتم رختبار بستند.
شوهرم، بهخاطر اوضاعی امنیتی هشت روز بیشتر نتوانست پیشم بماند و دوباره پیش پدرومادرش رفت. چون هشتماه از من دور بود و هنوز از دیدارش سیر نشده بودم، گفتم: نمیتونم بدون تو طاقت بیارم با تو میآیم. گفت: نه. تو فعلا بمان؛ من دوباره برمیگردم و تو را با خود میبرم. من مجبور شده نشستم و او رفت و من دوباره تنها شدم.
همیشه با وی در ارتباط بودم از طریق تلفن باهم صحبت میکردیم و به همدیگر پیام میفرستادیم تا اینکه روزی گفت: بیا پیش من. دوباره راهی سفر شدم و آمدم کنار بهترین و عزیزترین شخص زندگیام؛ اما چون شوهرم مجاهد راه خدا بود و همیشه در سفر بود، ناراض نبودم که چرا همیشه در سفر است؛ چون با وجود سختیهای زیاد، لذت معنوی هم داشت؛ زیرا از هر سفر که برمیگشت انگار زندگیم از اول شروع میشد.
*آوردن مجاهدین در خانه و خاطرات خوبشان*
برای آخرین بار که از سفر تشکیل جهادی برگشت، چند نفر از دوستان مجاهدش را با خود به خانه آورد که خیلی انسانهای نیک، باتقوا، باخدا و مردمان متفاوت از همه که هرکدامشان یک شخصیت به تمام معنی بود. بهترین دوران زندگی من همان چند روزی بود که مجاهدین به خانه ما بودند؛ چون آنها سربازان واقعی راه خدا در روی زمین بودند و ما هم خادمان آنها که برایشان غذا و چای درست میکردیم و لباسهایشان را میشستیم و از کار خود خیلی خوشحال بودیم و لذت می بردیم و خیلی خاطرات خوبی هم داشت که به دو خاطره از آنها اشاره میکنم:
یک روز درحالیکه داشتم لباس مجاهدین را میشستم، شوهر دوستداشنتیام برای همکاری و اظهار محبت پیش من آمد و این را من بهعنوان افتخار میگویم؛ چون لباسهای بهترین انسانها و در واقع فرشتههای زمینی را میشستم. گفت: چطوری نفسم، خوبی؟ معافم کن. اذیت شدی و این همه لباس را تنهایی شستی، ولی غصه نخور محبوب من؛ این چیزها از یادت میروند، ولی ثوابش تا ابد هست. در ادامه گفت: من افتخار میکنم چنین زنی دارم که هرچه زحمت میکشد، چیزی نمیگوید. ممنون محبوبم.
میدانید وقتی این حرفها را از زبان نازنینم میشنیدم، چقدر خوشحال میشدم و چقدر از خستگیام رفع میشد؟! همه حرفهایش پر از عشق و علاقه و مملو از محبت و دوستی که از عمق دلش بود. احساس میکردم اصلا کاری انجام ندادم که خسته شده باشم و همینطور وقتی غذا درست میکردم، میآمد کنارم و من را نوازش میکرد و حرفهای دلنشین میزد که کاملاً خستگیام از بین میرفت وخوشحال میشدم و خیلی برایم خوشآیند بود.
خاطره دوم من با شوهر شهیدم
او دارای صفات خوب و پنسدیده بود و حسن و معاشرت داشت. وقتی مجاهدین در خانه بود، چون هوا گرم بود. روزها در اتاق بودند. وقتی هوا اندکی سرد و سایه میشد، بیرون میآمدند و شوهر شهیدم قبل از بیرونآمدنشان میآمد و برایم میگفت: فرش را بیرون پهن کن و چای آماده کن که مجاهدین بیرون بیایند. وقتی همه چیز آماده میشد، رفته به مجاهدین میگفت: بیبیام فرش را پهن کرده و چای هم آماده است.
هرکس پتو و بالشت خود را بردارد و بیرون بیاید. آنها میآمدند و با هم مجلس و شوخی میکردند و از جهاد و شهادت میگفتند. من که در اتاق پشت پنجره نشسته بودم، صدایشان را میشنیدم با خود گفتم: خداوند اینها را هرگز خار نخواهد کرد؛ چون اینها سرمایهای دارند که زندگی دنیا و آخرتشان را سروسامان خواهد داد. ما خوشحال بودیم و احساس میکردیم همه برادران ما هستند، اما افسوس و صد افسوس که برکت خانه و چراغ دلمان با پرکشیدن همسر شهیدم خاموش شد، همه رفتند و دیگه برنگشتند.
*صفات خوب شهید وعشق شهادت*
شهید دارای صفات خیلی بلند و پسندیدهای بود که به بخشی از آنها اشاره میکنم. او چنان خود را به صفات ایمان و تقوا آراسته بود که نظیرش در این زمان کمیاب است. نماز تهجد، نماز اشراق، اذکار صبحوشام و اذکار یومیه چیزهای بود که همیشه به انجام آنها مواظبت میکرد. او دارای اخلاق و رفتار نیک بود که هرکسی او را میدید و با وی اندکی خوشوبُش میکرد، شیفته و شیدای او میشد. انسان با خدا که هیچ گاه در عبادت خودش سستی نمیکرد و چون حافظ قرآن بود، در اوقات خالیاش به تلاوت قرآن مشغول میشد. انسان شوخطبع و خوشخنده بود که در طول زندگیاش همه کس دوست داشت با او بنشیند و شوخیهایش را ببیند و بشنود و بخندد و از نشستن با او، غمهای دلش زدوده شود و دردهایش تسکین یابد.
انسان ایماندار و غیرتمند و با شهامتی بود که مثلومانند نداشت و این حقیقت را همه دوستان و یارانش و حتی دشمنانش نیز اعتراف میکنند. غیرتش چنان بود که وقتی بر قرارگاه دشمن حمله میکرد، همه ظالمین از شنیدن نامش لرزه براندام میشدند. همیشه میگفت: «هیچگاه به دشمن سرخم نمیکنم و اصلا پشت به دشمن نخواهم کرد و تسلیمشدن هم در قاموس من نیست. ترسی در دلم نیست و همیشه هم میجنگم تا شهید شوم. واقعیت هم این است که چرا بترسم وقتی هدفم رسیدن به خداییست که هرلحظه انتظار ملاقاتش را دارم؟!»
وصیتنامه، چون با خدایش صادقانه معامله کرده بود، زود به آرمانش رسید و قبل رفتنش در یک وصیتنامه که حالا در لای انگشتان قرار دارد با خط خودش برای پدرش نوشته است: «پدر محبوبم، من تو را خیلی دوست دارم و میدانم برای شما سخت است و شما را بهخاطر خدا و عشق شهادت ترک میکنم، اما من رفتنی هستم؛ چون با خدای خود معامله کردم، نمیتوانم منتظر بمونم.»
برای رسیدن به عشق حقیقی خود همه دنیا را فراموش کرده بود و اصلا قرار نداشت و همیشه برایم میگفت: «بیبیِ من، این دنیا ارزش ندارد، بهتر است برویم بهشت؛ چون زندگی ابدی آنجا است.» همدیگر را خیلیخیلی دوست داشتیم و خیلی هم زندگی باسعادت و شرافتمندانهای داشتیم که اصلا نمیدانم چطوری و چهگونه برای دیگران بازگو کنم!
*(شهادت شهید ومعاملهٔ صادقانه با خدا*
سه سال از ازدواجمان گذشت که او به ملاقات پروردگارش رفت و دو فرزند و یادگار نزدم گذاشت. او علاقهٔ خاصی به جهاد و شهادت داشت و از همون روز اول که با من ازدواج کرد، میگفت: من یکروز نه یکروز حتماً به جهاد میروم؛ چون پروردگار خود را بیش از همهکس و همهچیز دوست دارم، میخواهم با جسم خونین به ملاقات او بروم. البته همون ابتدای ازدواج گاه اوقات برایم میگفت: من شخصی دیگری را دوست دارم میخواهم به او برسم، آیا تو با من کمک میکنی تا به او برسم؟
منم زن بودم و حسودی میکردم و میگفتم: من را دوست نداری و میخواهی با کسی دیگه ازدواج کنی. حالا هم آمدی از من کمک میخواهی تا به عشقت برسی؟ چون خیلی دوستم داشت، دست محبت را روی سرم میگذاشت و من را نوازش میکرد و آهسته میگفت: کی گفته دوستت ندارم! اما او را بیشتر از همه دوست دارم؛ حتی از پدرومادرم هم بیشتر! منم تعجب میکردم که او چه دختری است که وی را از پدر و مادرش هم بیشتر دوست دارد.
همینطور روزها و ماهها میگذشت و شوهرم برای تمرین جهاد میرفت و میآمد و جاهایی که مجاهدین بود، کاملاً همراه آنها همکار و برادر بود. اما من دلتنگ وبیقرارش بودم و همیشه در گریه و غمش میسوختم و او داشت به آرزویش میرسید و من با آن همه دردورنج که در فراقش میکشیدم، هیچوقت وجدانم اجازه نداد تا مانعش شوم؛ چون بهترین راه را انتخاب کرده بود.
بعد از سپریشدن چند بهار از عمرمان در کنار هم، روزی فرارسید که من ازش ترس داشتم، روزی بود که بهترین و عزیزترین شخص زندگیام رفت و من را تنها گذاشت. با خودم میگفتم: آیا میتواند با آن همه محبت و علاقهای که با من و اولادش دارد و با این زندگی خوبی که دارد ما را ترک کند و برود؟! اصلا باورم نمیشد، اما او واقعا عاشق جهاد و شهادت بود و دیوانهوار پشت هدف خود روان بود و به هیچ چیز دنیا پروا نداشت؛ انگار در این دنیا هیچ چیزی نبود تا آرامش کند جز شهادت و ملاقات با خداوند متعال.
بعد از آمادگی کامل سفر، لحظهای فرارسید که الان از نوشتنش هم اشک از چشمانم جاریست. لحظۀ سخت و جانفرسا که ریشههای قلبم از فراقش میسوزد. لحظۀ جدایی از بهترین شخص زندگیام و لحظۀ خدا حافظی رسید. شوهرم من را در آغوشش گرفت و گفت: «محبوبم، بیبیام، میروم. حق خودت را برایم حلال کن که شاید دیگر برنگردم.» انگار کسی برایش گفته بود که این آخرین ملاقات است و تو دیگر شهید میشوی. من با چشمان پر از اشک و قلب پر از درد وبا صدای مملو ازغم که نمیتونستم حرف بزنم گفتم: معاف هستی محبوبم، تو هم من را معاف کن و قول بده که دوباره برمیگردی.
اما شهید با قامت زیبایش چنان ایستاده انگار برای تفریح میرود. اما من داشتم در فراق بهترین همدم و شریک زندگیام گریه میکردم و اشک میریختم و طرفش نگاه میکردم که همانند مهتاب پشت ابرها پنهان شد. اعضای بدنم سست، و چراغ دلم خاموش شد و از پیشرویم همانند مرغ صحرا پرکشید و رفت. بعد از رفتنش تا هژده روز هیچ خبری از وی نبود و من بیقرار و چشمانم به دروازه که چهوقت عزیز دلم برمیگردد تا دوباره من را در آغوشش بگیرد تا آرام بگیرم، ولی هیچ خبری از او نبود تلفنش هم خاموش.
اما همسرم همان روز دوم و سوم شهید شده بود و مرغ زندگی او پرکشیده و دنیا را با تمام داروندارهایش بدرود گفته بود، و هنوز من خبر نداشتم تا اینکه خبر شهادتش برایم رسید و دانستم که شوهرم بهخاطر اعلای کلمةالله و از بینبردن شوکت کفار و ظلم ظالمان، جان شیرینش را فدا کرده و بهخاطر بیداری مسلمانان شهید شده و دیگه هم برنمیگردد.
*خبر شهادت شهید به من (همسر) و مادرش و لحظات تلخ و جان فرسا*
همه از شهاتش خبر داشتند و فقط من و مادر شهید بیخبر از همه چیز با پریشانی منتظرش بودیم. روز سوم عید قربان بود، پدر شهید برای بچهها از بازار وسایل خرید کرده و آمد داخل دهلیز نشست و داشت همون وسایل را بین بچهها تقسیم میکرد. من به شوخی گفتم: پدرجان به من هم میدهید؟
گفت: بلی، میدهم دخترم، چرا ندهم! دستش را بهطرفم دراز کرد تا چیزی برای خود بردارم. گفتم: پدرجان، شوخی کردم. برای بچهها بده که بخورند. پسرم گریه کرد که زیاد میخواهم. پدر شهید که تقریبا بیست روز خبر شهادت فرزند نازنینش را از من و مادرش مخفی کرده بود و در آتش نبود جگرگوشهاش به تنهایی میسوخت، منتظر بود عید رد شود بعد به ما خبر دهد.
آن روز، روز پایانی عید بود طاقتش به سر رسیده بود به دنبال راهی بود که به نحوی خبر شهادت شوهرم را بدهد. قبل از آن هم هر وقت کنایه و حرفهای مشکوک میگفت؛ اما من اصلا به فکر خود نمی آوردم. بالآخره وقتی گریههای فرزند شهید را دید، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: ای کاش پیشانی میداشتید که حالا گریه میکنید.
وقتی این حرف را شنیدم کاملا دیوانه شدم، دنیا یک چرخی به سرم زد. باتعجب گفتم این حرف یعنی چه؟ پدرجان، چرا این حرف را میزنید؟ مادر شهید داخل خانه با دیگر زنها نشسته بود و حرف میزد و کمی هم خوشحال بود؛ چون به همون تازگیها برادرش از زندان آزاد شده بود؛ اما وقتی صدای پدر شهید را شنید کاملا سراسیمه و پریشان بیهوش شد. رفتم سرش را بالا کردم.
از آنجایی که گوشی شهید مدتی خاموش بود و هیچ کس از ایشان خبری بما نمیداد، مشکوک بودیم؛ اما همینکه حرف پدر را شنیدیم کاملا به دلمان یقین شد. مادر شهید گفت: آخ فرزند نازنینم و پارهٔ تنم رفت. طاقت من هم سر رسید گریه کردم گفتم: نه مادرجان، شوهرم را هیچی نشده. او هرگز من را تنها نمیگذارد و نمیرود. همه مردم محل از شهادت شهید خبر بوده و در دلهایشان کولهباری از غم را حمل میکردند؛ ولی به ما چیزی نمیگفتند. وقتی خبر شدیم همه زن ها و مردها آمدن خانه. انگار امروز شهید شده بود.
من که یک لحظه طاقت دوریاش را نداشتم خداوند متعال در همین حالت چنان صبری به من داد که به دیگران دلداری میدادم و میگفتم: چرا گریه میکنید بگذارید من گریه کنم. همه گفتند: شوهرت؛ بهترین و عزیز ترین شخص زندگیات شهید شده. ولی هنوز باورم نمیشد که شوهرم شهید شده و من را تنها گذاشته. تا اینکه خودم به امیرش زنگ زدم و پرسیدم واقعا همین حرف حقیقت دارد که شوهرم شهید شده؟!
گفت: آری دخترم، شوهرت شهید شده. گریه و بیقراری نکن. شکرالله متعال را بهجا بیاور و صبر کن تا در آخرت کنارش باشی.
من هم نصحیتش را آویزهٔ گوش کرده و صبر نمودم وشکر الله متعال را بهجا آوردم. و الان دارم بدون همانشخص که حتی یک لحظه بدون او، نفسکشیدن برایم سخت بود، زندگی میکنم و بچههایم را نگه میدارم و طبق آرمان پدرشان تا آخر عمرم به پایشان مینشینم و از هردویشان محفاظت میکنم. از الله متعال برای موفقشدنم در این مسیر، طلب کمک میکنم و ان شاءالله که پروردگارم من را تنها نخواهد گذاشت.
این بود خلاصهای از سرگذشت غمانگیز من با شوهر شهیدم که در واقع تفصیل زندگی من و او دفترها را پر میکند و نمیشود در این نوشته کوتاه همه را گنجانید. امید است با خواندن این واقعیت زندگی من و همسر شهیدم، انگیزهٔ جهاد و شهادت در وجود هر خوانندۀ خواهر و برادر پیدا شود و تا رسیدن به این آرمان بلند از جان مایه بگذارند و در مسیر راه نلغزند و با جبین باز و دل شاد به استقبال پروردگار خویش بشتابند و جان خودشان را فدا کنند. اگر در نوشتههایم کوتاهی شده، معافم کنید.
السلام علیکم روحمت الله وبرکاته
تاریخ نگارش متن: شنبه ۲۱ رجب ۱۴۴۵
۱۴ دلو ۱۴۰۲
۳ فبروری ۲۰۲۴