صبر اش هم گریه داشت!
نقل از : أبو اسامة.تقبله الله.
ارائه: دختر یکمجاهد
میگفت؛
بعد از یک حملهی بزرگ ده ها تن از برادران
“مجاهد” مان را از دست دادیم.
در بینِ شهداء مادر یکی از آن ها مهاجره در پاکستان بود ولی متاسفانه که بعد از دفن به افغانستان رسید،
وقتی آمد مستقیم مرکز وارد شد و گفت من را بُبرید به نزدِ پسرم
ما هم مجبور بودیم او را برسانیم چون جای دفن آنها را تنها ما میدانستیم،
مادر را به سرِ مزار پسر اش بردیم آن جا را دید روی خود را دور داده گفت؛
پسرم را بیرون کنید!
ما کنار قبر شهید ایستاد بودیم و این سخن اش را نا شنیده گرفتیم.،
دوباره ندا اش سر زد و گفت؛
گفتم پسرم را بیرون کنید!
ما حیران به سمتِ امیر دیدیم او اشاره کرد که جنازهی شهید را بیرون کنیم.
خاک ها را از قبر اش دور کردیم هر گاه مُشت از خاک را نیز بیرون میکردیم بوی خوش زیاد تر پخش میشد!
جسد اش را بیرون کردیم مادر اش با محبت دست بر روی اش میکشید و با لبخند میگفت پسرم سلامِ من را بر برادر شهید ات و
رسول الله صلی الله علیه وسلم برسان و الله را بگو که مادرم تنها بخاطرِ تو این قربانی را قبول کرده است!
مادر سخن با لبخند میگفت و ما از شدت گریه صدای مان را کنترل نمی توانستیم و حتی اشک ها برای مان فرصتِ پاک کردنِ شان را نمی داد…
پیشانیِ پسر اش را بوسید او را دوباره دفن کردیم مادر گفت وسایل پسرم کجاست؟
وسایل را برایش حاضر کردیم همه وسایل اش با خونِ مبارک اش خوشبو شده بود.،
در بین وسایل چانتهی پُر خونِ او نیز بود او را گرفته به گردنِ پسر کوچک اش کرد!
و گفت اینک برای قربانی کردنِ تو نیز آماده ام!
من شاهدِ این صحنه بودم والله از بزرگی غیرت آن زن در حیرت بودم به الله قسم تا زمانی که چنین مادرانِ فدا کار داشته باشیم هرگز کم نخواهیم آورد!