توشه مشتاق از سیرت شهدای اهل سنت عراق که پوزه آمریکا را به خاک مالیده و افتخارات امت را زنده کرده و روح جهاد و شهادت را در کالبد خفته امت دمیدند (۵)

توشه مشتاق از سیرت شهدای اهل سنت عراق که پوزه آمریکا را به خاک مالیده و افتخارات امت را زنده کرده و روح جهاد و شهادت را در کالبد خفته امت دمیدند (۵)

به قلم: نورالدین بیرم(ابو عبدالرحمن)

ارائه: سایت بنیان جهاد علیه دین سکولاریسم و احزاب مختلف آن

هرچند غربتی که در باره آن سخن می گوییم در تمام جاها برای اهل توحید وجود دارد اما منظور من از غریبان دین و دنیا برادران مجاهدمان در بلاد بین النهرین اعم از مهاجرین و انصار بود چرا که آنان آنجا در غربت شدیدی بسر می برند.

مهاجران به تمام معنی کلمه غریبان دین و دنیا هستند، امام نووی می گوید: «قاضی می گوید: ظاهر حدیث عام است و نشان می دهد که اسلام در آغاز در میان اندک از مردم شروع شد و سپس منتشر گشته و علنی شد و در آینده با نقص و اخلال مواجه خواهد شد تا اینکه جز در میان اندک افرادی باقی نخواهد ماند همانطور که در آغاز چنین بود، در حدیث تفسیر  “ غریبان “ چنین آمده که آنها جداشدگان از قبائل هستند، هروی می گوید: منظور این است که آنها مهاجرانی هستند که وطنشان را به خاطر الله تعالی ترک کرده و هجرت نموده اند»».(شرح نووی بر مسلم)

از آنجاییکه مهاجران میان خانواده و در وطنشان غریب بودند-و این غربت متضمن غربت دین است نه دنیا(یا غربت وطن)-بر آنها لازم بود که برای از بین بردن غربتشان هجرت کرده و جهاد کنند و همانطور که توضیح دادیم این دو تنها وسیله از بین بردن غربت دین هست اما آنها با هجرتشان غربت دنیا را نیز بر غربت دین افزودند- در اینجا من درباره دوره ای سخن می گویم که جهاد در مرحله اولیه اش در بین النهرین بود قبل از آنکه دولت اسلامی عراق برپا شود- به طوریکه یکی از آنان همراه مجموعه ای از مجموعه های جهادی میان برادرانش یک ماه یا دو ماه ویا سه ماه و حتی یک سال می نشست و ای بسا روحش را فدای برادرانش می کرد و سینه اش را برای برادرانش سپری در مقابل رگبار گلوله و بمباران می کرد و جانش را از دست می داد در حالیکه همراهانش از او هیچ شناختی نداشتند جز اسم مستعار او و او نیز از آنها هیچ شناختی نداشت جز نامهای مستعارشان. و اگر احیانا یکی از آنها در مسئله امنیت سهل انگاری داشت ممکن بود که وطن اصلی اش را برای برخی برادرانش افشا کند! شما را به خدا بگوئید چه غربتی بالاتر از این غربت و چه تلخی بدتر از این تلخی ای است که اگر گیاه تلخ حنظل را با آن مقایسه کنی در حکم عسل خواهد بود، از این حال به درگاه خدا شکوه می کنیم و تنها او فریاد رس است و توکل فقط بر او می کنیم.

و اما برادران انصار؛ و چه خواهی دانست که انصار چه کسانی هستند؟! اگر کرمشان را ببینی خواهی گفت که بالاتر از این کرمی نیست و اگر بذل و بخششان را ببینی گمان خواهی کرد که این بالاترین مراتب بخشش است و اگر شدت ایثارشان را ببینی دلت به حالشان خواهد سوخت، چقدر آنها برادران مجاهدشان را دوست دارند و چقدر بر آنها مهربانند با اینکه آنها در غربت دین-نه غربت دنیا – بسر می برند و ای بسا برخی از آنها در هر دو غربت هستند. یکی از همین انصار که من ملاقاتش کردم برایم تعریف کرد که بیش از شش ماه است که خانواده اش را ندیده است و نمی تواند وارد روستا یا شهرش شود تا بتواند آنها را دیدار کند چرا که جاسوسان خائن و مزدورانی که از طایفه و همسایگان خودش هستند در کمین او هستند. مبالغه نیست اگر بگویم که چنین افرادی از تلخی غربت چنان می چشد که برخی مهاجرین هم چنین غربتی را احساس نمی کنند.

سوگند به الله من بسیاری از اینان را با چشمانم می دیدم و در توصیف آنها سخنان شیخ غریبشان در وصف غربتشان کافی است آنجا که می گوید: « تنها این مؤمنان ربّانی هستند که پرچم توحید را در زمانه شکست برافراشته اند و پیشانی را در زمانه ذلت و خواری بلند نگه داشته اند و همتشان به سوی خدایشان در پرواز است و در این راه به محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم اقتدا نموده اند، غریبانی هستند که طوفان تنهایی رویشان را سوزانده و پاهای پابرهنه شان در صحرای سوزان از آتش دشمنی ها خونین گشته است، درها به رویشان بسته می شوند پس آنها در آسمان را می کوبند و درهای بهشت به رویشان باز شده و نسیمی به سویشان وزیدن می گیرد که دلشان را زنده می کند، حرارت ایمان با گوشت و خونشان آمیخته شده  و از این رو هیچ یک از آنها از دین و عقیده اش باز نمی گردد حتی اگر تمام دنیا به او به دشمنی برخیزند» خوشا به حال این غریبان، خوشا به حالشان و درود بر این غریبان واقعی.

ان شاء الله در فصل بعدی مطالب بیشتری را در اینباره در سیاق ذکر سیرت برخی از برادران مهاجر و انصار خواهیم گفت.

قهرمانان و شهدای عملیات ابومحمد لبنانی رحمه الله (معروف به ابوشهید)

ابو ولید قحطانی رحمه الله:

ابو ولید رحمه الله، امیر مهمانخانه استشهادیّون بود و آنجا اولین مکانی بود که در بلاد بین النهرین وارد آن شدم. ایشان در اواسط سنین جوانی بود و فکر می کنم سنش از بیست و چهارسال بیشتر نبود-والله اعلم- اما علی رغم سن کمش در اعمال و مواضعش بزرگ بود و در اخلاقش رفیع و در ریاست و امارتش متواضع، او شرم می کرد از اینکه از برادران زیردستش بخواهد که وظایفشان و اموری که بدانها محول شده بود مانند نگهبانی و نظافت و خدمت و آشپزی و …. را انجام دهند بلکه برعکس به آسایش برادرانش و خدمت کردن به آنها و انجام کارهای آنها علاقه شدیدی داشت.

 وقتی برای پاسبانی و نگهبانی برنامه ریزی می کردیم و ساعات شب را به تعداد افراد تقسیم می کردیم سهم هر یک از ما معمولا حداقل دوساعت در شب بود اما وقتی مدت پاسبانی ابو ولید تمام می شد مدت زیادی به نگهبانی ادامه می داد و پستش را ترک نمی کرد و به دیگران تحویل نمی داد و وقتی علت را از او جویا می شدیم در جواب می گفت: «برایم سخت است که برادرانم را از خواب بیدارم کنم، دلم برایشان می سوزد».

ایشان برای برادرانش چنان پول خرج می کرد که انگار ثروتمندی غنی است که از فقیر شدن نمی ترسد، مثلا وقتی می خواست برادری را برای خرید به بازار بفرستد از هر یک از ما می پرسید که چه چیزی نیاز دارند تا برایشان خرید شود و سفارشات آنها را روی کاغذ می نوشت و اگر می دید کسی از ما از جیبش پول بیرون می آورد تا هزینه مایحتاج خود را بپردازد ابوولید او را قسم می داد که پولش را به جیبش برگرداند و می گفت: «من پول زیادی همراهم هست و آن جایی که ان شاء الله خواهم رفت-منظورش بهشت بود و این سخن را از روی حسن ظن به خدایش می گفت- در آنجا نیازی به آن ندارم و این سخن را از آن رو می گفت که با شور  وشوقی آتشین منتظر اجرای عملیات استشهادی بود. او در حالی این واکنش را نشان می داد که در جیب هر یک از ما کمتر از چهارصد دلار نبود چون شیخ ابومصعب دستور داده بود که این مبلغ به هر یک از مجاهدین پرداخت شود و شیخ می گفت که: هرگاه یکی از برادران از این مبلغ چیزی را هزینه کرد، مبلغی را که هزینه کرده فورا به او پرداخت شود.

در شبی که قرار بود در صبح آن، عملیات مبارک مذکور انجام شود حدود سی نفر از برادران برای خداحافظی از آن سه برادر گرد آمده بودند و یکی از کسانی که در آن شب حضور داشت فرمانده رادمرد نظامی ابوجعفر مقدسی رحمه الله بود که برنامه ریز عملیات و مسئول تنفیذ آن بود. من در آن شب نزد ابوولید نشسته بودم، او سرش را به طرفم کج کرد و به من گفت: ای ابوعبدالرحمن آیا می دانی من از بنی قحطان هستم، گفتم: نه! – وفکر نمی کنم احدی در مهمانخانه از این موضوع خبر داشت- او گفت: بله، من از بنی قحطان و از جزیرة العرب هستم و پدرم از رؤسای بزرگ قبیله قحطان است، من خاندان و فامیلم را بسیار دوست دارم و هیچگاه فکر نمی کردم که من زمانی احدی را از برادران و فامیلم بیشتر دوست خواهم داشت! اما سوگند به الله ای ابا عبدالرحمن! من برادران مجاهد مهاجر و انصار ار از برادران و خانواده ام بیشتر دوست دارم».

سوگند به الله من گمان نمی کنم که این کلمات جز از صاحب یک قلب صادق مخلص خارج شده باشد-والله حسیبه- رحمت الله بر ابوولید باد، الله تعالی او را در زمره شهدا قبول فرماید و در بهشت برین ساکنش گرداند، آمین.

ابوسعید قطری رحمه الله:

ابو سعید قطری رحمه الله امام جماعت در آن مهمانخانه بود، او بیست جزء از قرآن را حفظ بود و بیشتر وقتش را در حفظ ده جزء باقیمانده صرف می کرد و اصلاٌ پرگو نبود و بسیار سکوت می کرد و نیز با برادرانش همیشه با لبخند روبرو می شد. من از او شناخت زیادی نداشتم تا اینکه به تقدیر الله عزوجل در یکی از شبها که دستور داده بودند دونفر دونفر نگهبانی بدهیم من در پست نگهبانی همراه او بودم.

در آن شب، بعد از اینکه درباره برخی امور معمولی سخن گفتیم شروع به شکوه از اذیت و آزاری کرد که او و برادران موحدش در قطر از سوی مرجئه خبیث می بینند و تعریف کرد که آنها چطور با شبهات خبیثشان جوانان را درباره  مسائل جهاد فریب می دهند و آنها را از واردشدن به این راه منصرف کرده و حبّ نصرت دین را در دلهای جوانان می کشند و آتش غیرت بر خون و ناموس امت را در سینه هایشان خاموش می کنند-الله زبانشان را لال و اندامشان را فلج کند-  او در آن شب از غم و اندوه خودش درباره قلّت هموطنان قطری اش در صفوف مجاهدین سخن گفت، او آرزو داشت که جوانان صادق و مخلص آن دیار به سرزمین عراق-سرزمین عزت و کرامت-برای جهاد بیایند، از خداوند بزرگ می خواهم که نام او را در زمره برادران شهیدش در والاترین درجات بنویسد.

ابو صالح نجدی رحمه الله:

هیچ کس را در عمر خود ندیدم که به اندازه او درباره حور عین سخن بگوید؛ زبان او از توصیف آنها و حرف زدن درباره حسن و زیباییشان خسته نمی شد به خصوص درباره یک حوری که از او با نام   “ لعبة “ یاد می کرد، او چنان آن حوری را توصیف می کرد که انگار با چشمانش او را می بیند. او خیلی دوست داشت که دل برادرانش را شاد کند و لبخند را بر لبانشان بنشاند و برای همین بیشتر شبها هنگامی که وقت خواب می رسید و می دید که یک نفر می خواهد نزدیک او بخوابد همیشه این سخن را می گفت که : «برادر! سرت را از سرم دور کن! سرت را نزدیک سر من نگذار!! من می ترسم که اگر حوران بهشتی ام که همسر من هستند را امشب در خواب ببینم قسمتی از خوابم از سر من به سر تو نفوذ کند و خوابم خراب شود و در آن صورت مجبور می شوم صبح تو را کتک بزنم!!!

ای اباصالح! الله از تو قبول کند و تو را به حوران بهشتی ات برساند و در رأس آنها  “ لعبة “ .

فديتك روحا تراءت  ضياء          تعالت فضجَّت ملاك السماء

وراح يُحلَّق تحت  الإله          يطير بفردوسه حيث  شاء

ويلقى الأحبة في  جنة          يناغي بها ثلة الشهداء

يقلب طَرْفاً له في الجنان          أحقاً  رحلنا وزال  العناء

أحقاً لفحتُ رياحَ النعيم         وخلَّفتُ خلفي رياحَ الجفاء

ويلتف غُصني على  غصنها        فيُورق زهر الهوى والهناء

فطلَّت بثغر كدُرِّ  الجُمان         هلم  لجيد  كبدر المساء

وضمَّت فؤادي وقالت  بدمعٍ         لقد طال عهد انتظار اللقاء

وجفَّتْ ينابيعنا لهفة         فإنَّا لفيضِ  الغرام  ظِماء

نذوبُ اشتياقاً إلى  ضمةٍ           تُريح الفؤادَ  وتجلو  العناء

مرضتُ و ما  بي  من  علةٍ         فشوقيَ  دائي وأنت  الدواء

أُربَّى لأجلك في الخدرِ   دهراً       كلؤلؤةٍ حفها  الكبرياء

تضّرمَ صدري  شوقا  إليك         ومازلت أكتم شوقيَ  حياء

  وأرمُقُ خطوَك في المعمعات         فيزداد شوقي هوىً واشتهاء

فلما استقرت  رصاصُ  العِداة         بروحك أرسلتَها  للسماء

وذلك ما كنتَ ترنو له فأمْلك        مولاك  ذاك  الرجاء

يعزُّون  فيك ولم يعلموا         بماذا أُعِدَّ لكم  من  عزاء

وقد آن للثغر أن  يرتوي         ويُلثم  ثغراً نقيَّ  البهاء

وهبتَ لمولاك روح  الفداء         فكنتَ المُجازى وكنتُ  الجزاء

فذابا  عناقاً  وهاما  وصالاً          وأُسْدِل  سِترُ الأسى  والشقاء

ترجمه: فدای روحی شود که همچون نور درخشانی دیده شد و اوج گرفت و فرشتگان آسمان فریاد زدند و زیر عرش خداوند به پرواز در آمد و در بهشت فردوس هر جا که خواست پرواز نمود و محبوبان را در بهشتی دید که شهیدان درباره آن با هم نجوا می کردند، گوشه چشمی در بهشت می گردانند و می گوید آیا واقعا از دنیا بیرون رفته ایم و رنج ها تمام شد، آیا حقیقتا در بوی خوش بهشت پرنعمت وارد شده ام و بوی ظلم و ستم را پشت سرم ترک کرده ام، آیا واقعا با حوریان جاودان دیدار خواهم کرد و ترانه زیبایش مرا به وجد خواهد آورد، شاخه ام به شاخه اش می پیچد و شکوفه شور و عشق از آن می شکفد، با دندانی چون مروارید نمایان شد بشتاب به سوی برازنده بی نقصی که همانند ماه است که در شب می درخشد، او مرا به سینه اش می فشارد و با گریه می گوید: انتظار طولانی شده بود، از اشتیاق آغوشی ذوب می شوم که قلب را آرامش دهد و رنج و ناراحتی را از بین ببرد، من مریض شده ام اما از بیماری نیست بلکه شوق من درد است و تو درمانی، من به خاطر تو روزگار درازی در خیمه پرورش یافته ام به مانند مرواریدی که کبرایی صدف آن است، سینه ام از شوق تو می سوزد اما همیشه عشقم را از شرم و حیا پنهان کرده ام، گامهایت را در هیاهو دزدانه می نگرم و شوق عشقم زیاد می شود، وقتی گلوله دشمنی در جایش مستقر شد که آن را با روحت به آسمان فرستاده بودی و این چیزی بود که به دنبال آن بودی و تنها امیدت مولایت بود، به خاطرت تسلیت می گویند و نمی دانند که چه چیزی برایت آماده کرده ام، اکنون وقت آن شده که دهان سیراب شود و دهان پاک زیبایی را بپوشاند، تو روحت را به مولایت بخشیدی پس هم پاداش بودی و هم پاداش دهنده، آن دو در آغوش هم فرو رفتند و عاشقانه به هم رسیدند و من پرده غم و شقاوت را فرو می افکنم.»

شرح عملیات:

در آن شبی که برای خداحافظی آن سه قهرمان گرد آمده بودیم ابوولید و ابوسعید و ابوصالح به همراه ابوجعفر مقدسی رفتند تا نقشه عملیات را برایشان توضیح دهد و سپس صبح زود نزد ما بازگشتند در حالی که لباس سفید پوشیده و عمامه سفید بر سر گذاشته بودند تا با این لباسهای دامادی به دیدار همسرانشان در بهشت یعنی حوریان بهشتی بروند و وقتی آنها را به خوردن صبحانه دعوت کردیم گفتند که روزه هستند و از خدا امید دارند که آن را قبول کند و آنها همراه خانواده شان در بهشت افطار کنند. ابو ولید برایم گفت که قرار است آنها عملیات را در ساعت هشت و نیم صبح اجرا کنند و هدف عملیات این است که ساختمان گمرک را در شهر حصیبة واقع در مرز عراق با سوریه که همانند پایگاهی مرزی برای آمریکاییها استفاده می شود منفجر کنند، او به من گفت که قرار است او کامیونی حامل سه و نیم تن مواد منفجره را به سوی ساختمان اصلی پایگاه آمریکاییان براند و این کار بعد از آن خواهد بود که برادران جنگجویمان به سوی ساختمان با استفاده از مسلسلهای پیکا و خمپاره شلیک کنند تا آنها را مشغول کرده و سپس ابوسعید و ابوصالح با بمب هایشان خود را به دروازه های ورودی برسانند و بمب ها را در برجهای نگهبانی و برجهای تک تیراندازان واقع در ورودیهای گمرک منفجر کنند تا بدین روش راه را برای ابوولید باز کنند تا بتواند کامیون پر از مواد منفجره را به وسط لانه سکولاریستها برساند.

ابو ولید و برادرانش برخاستند و برای اجرای عملیات به راه افتادند، ما آنها را باری دیگر و برای آخرین بار وداع کردیم و بعد از تقریبا بیست دقیقه احساس کردیم که دیوارهای مهمانخانه و شیشه های پنجره ها لرزیدند، دانستیم که برادران عملیات را اجرا کرده اند و وقتی به سرعت از منزل خارج شدیم به امید اینکه چیزی از عملیات را ببینیم، دیدیم که انعکاس انفجاری قوی فضا را پر کرده است و این در حالی بود که مکان انفجار حداقل پانزده کیلومتر از ما فاصله داشت و دود حاصل از آنجا را دیدیم که به آسمان بلند شده است و این دود آخرین ارتباط ما با آن برادران بود، الله تعالی همگی را قبول کرده و به بهشت برینشان وارد نماید.

بعد از چند ساعت، اخبار مربوط به عملیات درباره حجم خسارتهای بشری و مادی که به دشمن رسیده بود شروع به انتشار کرد، ما هلیکوپتر های چینوک را دیدیم که در مکان عملیات فرود آمده و دوباره بلند می شود و این فرود و صعود بیش از پنج بار تکرار شد و همانطور که در عراق معروف است هلیکوپترهای چینوک مخصوص حمل و نقل مجروحان و کشته شدگان سربازان سکولار است و نیز همانطور که معلوم است هر یک از هلیکوپترهای چینوک می تواند چهل سرنشین را جا دهد، پس خودتان نتیجه را حدس بزنید!

و اما درباره خسارتهای مادی؛اخبار متواتری منتشر شد مبنی بر اینکه بسیاری از ابزارآلات جنگی سکولاریست ها مانند جیپهای هامر و….تخریب و قطعه قطعه شدند به طوریکه حتی برخی از قطعاتشان روی اراضی سوری-آن سوی خط مرزی-افتاده بودند و نیز جنازه های برخی از سربازان سکولار از شدت انفجار به آن سوی مرز سوریه پرتاب شده بودند.

رحمت الله بر این شیرمردان قهرمان، الله تعالی چشمشان را روشن نماید همانطور که چشمانمان را روشن کردند.

وقفت وما في الموت  شك لواقف          كأنك في جفن الردى  وهو  نائم

تمر بك الأبطال كَلْمَى  هزيمة        ووجهك وضاح  وثغرك  باسم

تجاوزت مقدار الشجاعة والنهى        إلى قول قوم أنت بالشهادة  عالم

ضممت جناحيهم على القلب  ضمة         تموت  الخوافي تحتها  والقوادم

بضرب أتى  الهامات  والنصر  غائب        وصار  إلى الليات والنصر قادم

ومن طلب الفتح الجليل فإنَّما        مفاتيحه البيض  الخفاف  الصوارم

حقرت الردينيات حتى طرحتها        وحتى كأن  السيف  للرمح  شاتم

نثرتهم فوق الأحيدب كله       كما نثرت فوق  العروس الدراهم

ترجمه: توقف کردی که در حالی که در مرگ هیچ شکی نیست و تو انگار در زیر پلک کسی هستی که خوابیده است(مرگ به پلک تشبیه شده است که او را از همه سو دربرگرفته است و علت تشبیه پلک به مرگ این است که پلک برهم نهادن نشانه خواب و خواب برادر مرگ است)، قهرمانان زخمی و شکست خورده از کنار تو رد می شوند در حالی که چهره تو درخشان و دهانت خندان است، در شجاعت و عقل و فراست به جایی رسیده ای که مردم می گویند تو غیب می دانی، دو بال را چنان به قلب چسبانده ای که پرها و کرک ها زیر آن می میرند(یعنی دو جناح لشکر را بر قلب سرازیر کردی و همه را هلاک کردی)، وقتی به دشمنت شمشمیر زدی و شمشیرت به سرش خورد این را پیروزی به حساب نمی آوری تا وقتی که شمشیر سرش را پاره کرد و به وسط آن رسید آنگاه در نظرت پیروزی محقق شده و به پایین تر از آن راضی نیستی، کسی که فتح و پیروزی بزرگ می خواهد بداند که کلید آن ششمیر است. جنگ با نیزه را رها کردی چون نیزه سلاح ترسوهاست و سلاح شجاعان شمشیر است (چون دو طرف در جنگ با شمشیر به هم نزدیک شده وشاخ به شاخ می شوند)، وقتی شمشیر را در جنگ به نیزه ترجیح دادی گویی که شمشیر نیزه را دشنام می داد. سرهایشان را روی این کوه پخش کردی همانند افشاندن درهم روی سر عروس».

نتایج این عملیات مبارک حقد و کینه ارتش سکولاریستها را تحریک کرد و رهبرانش را به خشم آورد و آنها را وادار کرد که در غروب آن روز اقدام به بمباران غیرمنظم وحشیانه ای کنند که منجر به قربانی شدن بیست و چهار نفر از غیرنظامیان که بیشترشان زن و کودک بودند شد-و الله بر آنچه می گویم شاهد است- و نیز یکی از شیران توحید نیز در این شب بعد از مبارزه ای سرسختانه با هلیکوپترهای آپاچی که منطقه را موشک باران می کردند، کشته شد و شهید بعدی ما نیز اوست و در داستان او تفاصیل این حوادث ان شاء الله تعالی ذکر خواهد شد.

ابو حمزه شامی رحمه الله

(پزشک القاعده)

من چیزی زیادی از زندگی این شیرمرد نمی دانم چون من او را جز پنج یا شش بار ملاقات نکردم و جز دوبار باهم حرف نزدیم و صحبت ما نیز در آن دو مرتبه بیشتر از پنج دقیقه طول نکشید اما من قصه شهادت او را می دانم، قصه ای که باید با طلا نوشته شود. سوگند به الله اگر من به مکان شهادت او نزدیک نبودم و اگر من هلیکوپترهایی را که آن شب را با چشم سرم دیدم ندیده بودم حتما می گفتم که این قصه حقیقت ندارد و بافته خیالات است.

اولین دیدار من با او که طی این دیدار با او هم صحبت شدم یک روز قبل از عملیات ابومحمد لبنانی بود، من در آن روز سخت بیمار شدم، یکی از برادران مرا نزد ابو حمزه برد، ابوحمزه در خانه ای که  “ بیت الجرحی(خانه مجروحان) “ نامیده می شد اقامت داشت و علت نامگذاری این خانه به این نام وجود برخی مجروحان در آن بود که در جنگ دوم فلوجه زخمی شده بودند و ابوحمزه رحمه لله مسئولیت علاج آنها را بر عهده داشت و یک چشم بهم زدن هم از آنها جدا نمی شد. برادران مرا نزد او بردند و جریان بیماری مرا به او گفتند، او در حالی که یک گوشی پزشکی در دستش بود به سویم آمد و با تبسم گفت: نترس برادرم! مسئله ساده است و مشکلت فقط به خاطر تغیییر آب و هوایت است و با یک آمپول مشکلت به اذن الله تعالی برطرف می شود. لکنت او در سخن گفتن و لهجه غیرواضح او فضولی مرا برانگیخت و وقتی داشت آن آمپول را آماده می کرد از او پرسیدم: اینکه به تو شامی می گویند یعنی از سوریه هستی؟یا اینکه معنی اش این است که تو  از سرزمین شام هستی؟ تبسم عریضی کرد و گفت: من شامی هستم و بس!. من در وضعیت جسمانی مناسبی نبودم تا بتوانم صحبت را با او طولانی کنم برای همین ساکت شدم، بعد از اینکه آمپول را به من تزریق کرد مرا نزد برادران در مهمانخانه برگرداند و در غروب آن روز ابوحمزه رحمه الله به مهمانخانه آمد و ابوجعفر مقدسی و برخی برادران نیز در مهمانخانه بودند تا با ابو ولید و ابوسعید و ابوصالح رحمهم الله خداحافظی کنند. بعد از تمام شدن سلام و احوالپرسی با برادران، نزدیکم آمد و کنارم نشست و از حالم جویا شد و به من گفت: من امشب آمده ام تا از حالت جویا شوم و مقداری دارو آورده ام که دردت را کم می کند. من شدیدا تحت تأثیر این کارش قرار گرفتم و او را مرد بزرگواری دیدم چون من اصلا توقع نداشتم که او به خاطر کثرت اشتغالش به مجروحان، ابدا مرا به یاد آورد و به من توجه داشته باشد.

سپس رو به ابوجعفر کرد و به او گفت: ای اباجعفر! من بارها به تو گفتم که ما در بیت الجرحی نیاز به یک سلاح پیکا داریم که خوب کار کند، ابوجعفر رو به یکی از برادران مسئول توزیع سلاح  کرد و به او گفت: خواهش می کنم در کمترین زمان ممکن پیکای خوبی به ابوجمزه بدهی، آن برادر گفت: من چند روز پیش به آنها یک پیکا دادم. ابوحمزه گفت: اما تو گفتی که موقتا نزد ما خواهد بود. آن برادر گفت: در نظر من مانعی ندارد که آن را نگه دارید، ابوحمزه به او گفت: آیا این سلاح آزمایش شده است، او گفت: من آن را آزمایش نکرده ام، ابو حمزه گفت: پس من چگونه بدانم که درست کار می کند؟!، او گفت: تو خودت آن را آزمایش کن، گفت: من ذخیره گلوله اندکی دارم و نمی توانم آن را برای آزمایش آن استفاده کنم، اگر می شود مقداری گلوله به ما بدهید تا بتوانیم اسلحه را بررسی کنیم. آن برادر به او گفت: خیالت راحت باشد، درخواستت انجام خواهد شد.

هیچ یک از ما در آن شب نمی دانست که ابوحمزه این سلاح را به حق در دست گرفته و با آن از برادرانش دفاع خواهد کرد و خود را فدایشان خواهد کرد و حمله کینه توزانه صلیب پرستان را دفع خواهد کرد.

در شب بعدی وقتی هلیکوپترها به منظور جواب به عملیات گمرک آمدند و شروع به پرواز روی منطقه در ارتفاع کم کردند ابو حمزه رحمه الله گمان کرد که هلیکوپترها به منظور پیاده کردن سربازان روی بیت الجرحی آمده اند برای همین پیکا را برداشت و از خانه خارج شد و حدود هفتصد متر از بیت الجرحی دورتر رفت و وقتی هلیکوپترها شروع به بمباران تصادفی و غیر منظم کردند حمزه فهمید که آنها شخص معین یا مکان مشخصی را هدف ندارند اما این مسئله ابو حمزه را از دفاع از شهروندان مسلمان و برادران مجاهدش باز نداشت، از این رو آتش پیکای خود را به سوی هلیکوپترهای آپاچی گشود و رگباری از گلوله را به سرشان باراند به طوریکه انگار آنها در نظر او به اندازه یک پشه هم نبودند، سه فروند از هلیکوپترها متوجه او شده و شروع به پرتاب موشکهای ویرانگر به سوی او کردند در حالیکه او سرجایش ثابت و استوار بود و عقب نمی نشست و انگشتش را از روی ماشه اسلحه اش برنمی داشت و پاهایش یک قدم هم عقب نرفتند و قدمهایش از جایشان تکان نخوردند تا اینکه موشک ها جسدش را تکه تکه کرد، او مردانه عمل کرد و شجاعانه کشته شد و روحش در راه دفاع از دین و برادران مسلمانش فدا شد….

وإنّا لنلقى الحادثات بأنفس         كثير  الرّزايا عندهن  قليل

يهون علينا أن تصاب جسومنا        وتسلم أعراضٌ لنا  وعقول

فإن تكن الدّولات قسماً فآنها        لمن ورد الموت الزّؤام تدول

لمن هوّن الدّنيا على النّفس ساعة        وللبيض في هام الكماة  صليل

ترجمه: ما به همراه کسانی با حوادث روبرو می شویم که مصیبتهای بزرگ در نظرشان کوچکند، برای ما آسان است که جسم هایمان ضربه ببینند و نوامیس و عقول ما سالم بمانند، اگر حکومتها فقط نصیب برخی مردم می شوند بی شک نصیب کسانی می شود که در جنگ شرکت کرده و با مرگ دست و پنجه نرم می کنند، نصیب کسانی است که خود را به جنگ عادت داده و با ترک جنگ به دنیا و رفاه و آسایش مایل نشود در حالی که صدای آهن را روی سر مردان شجاع می شنود»

الله  رحمت کند تو را ای ابا حمزه و امت اسلام را مردانی همچون تو بدهد.

در یک از روزها و تقریبا بعد از سه ماه از گذشت شهادت ابوحمزه، با یکی از برادران همنشین بودم و درباره برخی از شهدایی که آنها را ملاقات کرده بودیم میان ما سخنانی رد و بدل شد-من این برادر را قبل از آن نمی شناختم- تا اینکه صحبت ما رسید به ابوحمزه شامی. آن برادر از من پرسید که آیا او را ملاقات کرده بودم یا نه، من داستانم را با او، تعریف کردم و نیز داستان شهادتش را برایش گفتم، او به من گفت: من مدتی قبل از کشته شدن ابوحمزه شامی او را ملاقات کردم و او در آن موقع داشت درباره شهادت صحبت می کرد، من در دلم گفتم: چگونه توفیق شهادت را پیدا می کنی در حالیکه تو در عراق درمکان امنی هستی و جایگاه تو مظنه قتل و شهادت نیست… ، سپس گفت: قسم به الله من الآن از آن حدیث نفس خجالت می کشم، من با شهادت ابوحمزه یقین کردم که شهادت، انتخاب و گزینشی از سوی الله تعالی است و کسی که شهادت را خالصانه و صادقانه از ته قلب بخواهد در هر شرایطی که باشد الله تعالی او را به آن خواهد رساند .

ابو عبدالرحیم اردنی رحمه الله

جوانی که الله تعالی حسن و زیبایی زیادی به او داده بود، نوزده سال بیشتر سن نداشت و قبل از آمدنش به جهاد در رشته مهندسی الکترونیک در یکی از دانشگاه های اردن دانشجو بود و وقتی اتحاد سکولاریستها در جنگ دوم فلوجه علیه برادران مجاهدمان حمله ور شدند دیگر زندگی برایش معنی ای نداشت، او وقتی وضعیت تلخ امت را دید زندگی برایش بی ارزش شد و زینت و لذات دنیا را سه طلاقه کرد و عزمش را جزم کرد و با قلبی که از غیرت دین منفجر می شد رو به سوی الله آورد و لبیک گویان به سوی منادی جهاد حرکت کرد در حالی که به زبان حال می گفت:

أحلّ الكفر بالإسلام  ضيما         يطول عليه للدين النحيب

فحق ضائع وحمى  مباح         وسيف  قاطع ودم صبيب

وكم من مسلم  أمسى  سليبا          ومسلمة لها حرم  سليب

وكم من مسجد جعلوه  دَيْرا          على محرابه نصب  الصليب

دم الخنزير  فيه لهم  خلوق         وتمزيق المصاحف فيه طيب

أمور لو تأملهن  طفل        لطفّل في عوارضه المشيب

أتسبى المسلمات بكل  ثغر        وعيش المسلمين إذاً يطيب

أما لله والإسلام  حق        يدافع  عنه شبان وشيب

فقل لذوي البصائر حيث كانوا        أجيبوا الله ويحكم أجيبوا

ترجمه: کفر ستمگرانه بر اسلام مسلط شد و به خاطر این شیونی طولانی باید برای دین نمود، حق ضایع گشته و حریم اشغال شده و شمشیر می برد و خون می ریزد، و چه بسیار مسلمانی که به بردگی گرفته شده و چه بسیار زن مسلمانی که به کنیزی برده شده است و چه بسیار مساجدی که به کلیسا تبدیل شده و بر محرابش صلیب نصب کرده اند، خون خنزیر را در آن ریخته و  و این کار از آنها بعید نیست و قرآن ها را که در آن عطر بود پاره کرده اند، اموری که اگر کودک در آن تأمل کند پیر خواهد شد، آیا زنان مسلمان در هر مکانی به اسارت برده می شوند و مسلمانان با خیال راحت زندگی می کنند؟؟!! آیا اسلام بر گردن مسلمان حقی ندارد تا پیر و جوان از آن دفاع کنند؟!! به عاقلان بگو -هر کجا که باشند- جواب دهید به الله جواب دهید».

وقتی به عراق رسید درخواست خود را برای اجرای عملیات استشهادی به برادران ابلاغ کرد، برادران موافقت کردند و به او گفتند که باید چند روز انتظار بکشد تا الله تعالی هدف خوبی را برایش میسّر نماید.

اگر محبت شدید او را با سلاح می دیدی هرگز باور نمی کردی که این فرد استشهادی بودن را بر جنگجو بودن ترجیح داده است، من یادم نمی آید که ساعتی او را بدون سلاحش دیده باشم، او را می دیدی که در طول یک روز سلاحش را بیش از سه یا چهار بار برای تمییز کردن باز  وبسته می کند یا اینکه گلوله ها را از خشاب خارج می کرد و سپس بهترین نوع گلوله را گزینش و وارد خشاب می کرد و همیشه می گفت: عزت و کرامت امت برنخواهد گشت مگر با چنگ زدن به دینش و چنگ زدن به این…وبه سلاحش اشاره می کرد. ابوعبدالرحیم زیاده روی در امنیّت کاری را دوست نداشت و شخصیتی کنجکاو داشت و می خواست نامهای حقیقی برادران و نیز محل اقامتشان را بداند و هیچ وقت از جستجو در این باره خسته یا سست نمی شد.

بعد از شهادت ابو ولید و برادرانش، اصرار و خواهش ابو عبدالرحیم به مسئول عملیاتهای استشهادی برای تسریع در آماده کردن عملیات برای او زیاد شد و از آنجایی که عملیات ابوشهید برای صلیب پرستان کمر شکن بود آنها در بالاترین حالات ترس و آمادگی و احتیاط قرار داشتند و چندین روز این وضعیتشان ادامه داشت تا اینکه الله تعالی هدف مناسبی را برای عملیات استشهادی میسّر نمود.

یکی از روزها، برادران به مهمانخانه آمدند و به ابوعبدالرحیم خبر دادند که باید خود را فورا آمده کند و با آنها برود اما وقتی فهمیدند که او رانندگی ماشین را به خوبی نمی داند به او گفتند: فعلا یکی از برادران استشهادی را به جای تو برای اجرای این عملیات می بریم و تو را برمی گردانیم تا رانندگی را خوب یاد بگیری، اما او با شنیدن این سخن شروع به گریه کرد و آنها را به خدا قسم می داد که جز او را برای عملیات نبرند و از طولانی شدن انتظارش خاصتا بعد از شهادت ابو ولید و برادرانش، شکوه کرد و به آنها گفت: همانطور که خود می خواهید یکی از برادران را بردارید اما مرا نیز با خود ببرید و سپس درباره رانندگی  آن ماشین بمبگذاری شده مرا راهنمایی کنید و اگر آن موقع نتوانستم به خوبی رانندگی کنم به طوریکه توانایی راه بردن ماشین و رساندن آن به هدف را نداشته باشم در ان صورت مرا به مهمانخانه برگردانید و به شما قول می دهم که بعد از آن یک کلمه هم حرف نزنم تا زمانی که رانندگی را به من یاد دهید، برادران بر این شرط با او موافقت کردند و او را با خود برداشتند .

هیچ یک از آنان برنگشتند تا اینکه یک یا دو شب گذشت، هنگامی که برادران وارد مهمانخانه شدند و ابوعبدالرحیم با آنها نبود دانستیم که او جانش را فدا کرده و به هدفش رسیده است و وقتی از برادران ماجرا را جویا شدیم گفتند: سوگند به الله ما عجیبتر از کار ابو عبدالرحیم ندیده ایم؛ ما او را فقط برای این با خود بردیم که مجادله را پایان دهیم اما با کمال تعجب دیدیم که او شدیدا به آنچه که به او می گوییم توجه می کند و فورا یاد می گیرد و هیچ یک از اموری را که در مورد رانندگی به او یاد می دادیم نیاز به تکرار نداشت و بعد از فقط دو دور تمرین رانندگی دیدیم که طوری رانندگی می کند که انگار سالهاست راننده است.

این عملیات مطابق آنچه که برادران به ما گفتند در یک بزرگراه انجام شد و هدف یک کاروان نظامی آمریکاییها بود و به فضل الله تعالی این عملیات با موفقیت انجام شد اما برای شناخت شمار کشته شدگان یا حجم خسارتی که بدانان وارد شده بود، راهی نبود.

از الله تعالی می خواهیم که ابو عبدالرحیم ضربه محکمی به آنها زده باشد و اجسادشان را پاره پاره کرده و زنانشان را بیوه و فرزندانشان را یتیم کرده باشد و آنچه را که مسلمانان از آنها می چشند را به آنان چشانده باشد. الله ابوعبدالرحیم را را رحمت کند و او را دوستان و برادرانش در بهشت ملحق کند، آمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *