استشهادی “عمادالدین” در طوفان الأقصی
به قلم: سیف العمر اندلسی
ترجمه و بازنویسی: اختکم مهاجرة الی الله و نقل از برادر او
قسمت_اول
عمادالدین برادر کوچکم بود. میان همسن و دیگر کودکان منطقهٔ ما، در افکار و عقاید، حتی اعمال و اخلاق برای خود نمونه و الگویی بود. همیشه لبهایش به ذکر الله میجنبید و مؤذن مسجدمان بود.
در چهارسالگی در یکی از مدرسهها درس را شروع کرد و در پنجسالگی حافظ کل قرآن شد. بعد از حفظ قرآن هدفمان این بود که او را به کشور مصر بفرستیم تا نزد حافظان مشهور علم تجوید را بیشتر بیاموزد؛ اما عمادالدین مخالف بود و میگفت که در همین منطقه نزد یک قاری دروس تجوید را بهطور کامل فرا خواهد گرفت. با وجود اصرار زیاد ما باز هم به مصر نرفت و همینجا آموزش دید.
برادرم همیشه در مسابقات حفظ و تجوید شرکت میکرد و رتبه اول را أخذ میکرد.
عادتش بود ویدئوهای لشکر مجاهدین حماس را دنبال میکرد. همواره به من میگفت «وقت فراغت منو با خودت پیش لشکر مجاهدین ببر.» به او وعده میدادم که میبرمش اما شرایط امنیتی طوری بود که بههر شخص اجازه ورود داده نمیشد. تازه دانشگا را تمام کرده بودم که خبر رسید حماس برای جذب نیرو به مجاهدین جدید نیازمند است و ثبتنام را آغاز کرده. مخفیانه تمام اسناد و مدارکم را به مکان ثبتنام بردم و به آنها تحویل دادم.
بعد از ارزیابی اسنادم، عضویت در بخش سایبری را پیشنهاد دادند و من نیز پذیرفتم. در مدت یکسال بهطور مخفیانه درسهای سایبری را شروع کردم. مدتی بعد با پدرم اطلاع دادم که همراه مجاهدین حماس در جهاد خدمت خواهم کرد. پدر رضایت خود را اعلام نمود و گفت «پسرم…! شک نکن که ما حتما با اسرائیل مقابله میکنیم، ولی مشخص نیست که این جنگ کی شعلهور و علنی میشه…»
پدرم داستانهای مملوء از درد فلسطینیان و سقاوت قلبی و ظلم اسرائیل را برای ما حکایت کرد. از پدربزرگم گفت که چگونه توسط یهود شهید شده. من و عمادالدین با دلوجان به حرفهای او گوش سپردیم.
پدرم گفت «پسرم کی بشه اون روز رو ببینم که جهاد ما با یهود شروع شده و پسران من در خط مقدم جنگ بجنگند…»
با سخنان پر از شور پدرم، جذبه و عشق مجاهدین و خدمت در راه الله و آزادی غزه در دلم شعله کشید. برای انجام کارهای جهادی از خودم بیشتر مایه میگذاشتم و وقت بیشتری را در فراگیری بخشی که به من محول شده بود میگذاشتم. چندین کلاس درس هکینگ و سایبری را همزمان شروع کردم. درسهایی را که در دانشگاه به مدت چندین ماه تعلیم میدیدیم، بین مجاهدین در یک جلسه بطور کامل و عالی تمام میکردیم؛ درحالیکه امکانات کافی نداشتیم. یقینا نصرت الله متعال و اخلاص کامل برادران بود که همه کارهای ما رو به ترقی بود.
عمادالدین پا به سن نوجوانی گذاشته بود. جوشش ایمانی و جذبهاش برای جهاد بیش از پیش شده بود. خبر رسیده بود که تا چند روز دیگر عملیات بزرگ ضد اسرائیلی در راه است. وقت رسیدن پیام همه برادران مشغول آمادگی تدارکات شدند. قبل از شروع عملیات مبارک “طوفان الاقصی” سپهسالار جوان “محمد سنوار” مسئول مجاهدین جنوبی به مکان ما آمد. (محمد سنوار برادر کوچکتر “یحییٰ سنوار” است که تا امروز میان مردم چندان شناسایی نشده و هیچ تصویری از او منتشر نشده است) وقتی محمد سنوار نزد مجاهدین میآمد، همهٔ ما خوب میدانستیم که کار و خدمت بزرگی پیش رو داریم؛ چون او برای هدایت و ترتیب لازم میآمد. محمد دوست و برادرم بود. وقتی به خانه ما میآمد یعنی کار مهمی با من دارد. وقتی من در آنجا نبودم، خانوادهام از او به گرمی استقبال میکردند تا احساس معذببودن نکند.
روزی محمد گفت«همه کارهای عملیات آماده و کامل شده؛ فقط مرز مصر برای جمعآوری آخرین نقطه GPS باقی مونده و مسئولیتش با توئه»
اسرائیل این مرز را پوشش میداد تا مورد هدف حمله ما قرار نگیرد؛ درحالیکه هدف ما هم همین مرز بود.
محمد گفت «چترهای پرواز گنجایش بیشتر از دو نفرو نداره. پس لازمه که همه نقاط و جاهای خطری مرز برای ما مشخص باشه تا خارهای سر راهمون رو برداریم»
پدرم سفر بود و همانروز از سفر برگشت. محمد را که دید از او به گرمی استقبال کرد و جویای حال خانوادهاش شد. محمد هم جوابش را با تبسم میداد. چند دقیقه بعد پدر متوجه شد که در مورد موضوع خاصی حرف میزنیم، به بهانه خستگی و استراحت ما را تنها گذاشت تا راحتتر سخن بگوییم.
بعد از رفتن پدر عمادالدین با سینی چای آمد. استکانها را مقابل ما گذاشت و کنارم نشست. موضوع بحثمان را به دانشگاه بردم تا عمادالدین متوجه حرفهای محرمانه ما نشود. محمد هم خاطرات زندگیاش را بازگو کرد. بعد از خوردن چای برای اینکه عمادالدین ناراحت نشود رو به او با مهربانی گفتم «من و برادرت کمی حرف داریم تو برو پیش مادر بهش کمک کن»
بعد از رفتن عمادالدین محمد از من خواست تا در باغ قدم بزنیم و حرفهایمان را آنجا بگوییم.
ادامه دارد ان شاء الله