استشهادی “عمادالدین” در طوفان الأقصی
به قلم : سیف العمر اندلسی
ترجمه و بازنویسی: اختکم مهاجرة الی الله و نقل از برادر او
قسمت دوم
به باغ رسیدیم. پدرم وسط باغ تختهچوبی از درخت زیتون ساخته بود. پدرم تاجر بود. وقتی از سفر ایران برگشته بود، همراه خود فرشی زیبا و قیمتی آورده و روی تخته پهن کرده بود. محمد چند گام جلوتر از من بود. تخته را که دید گفت «تو که همچین جای خوبی داری چرا دریغ میکنی؟» با خنده جواب دادم «دیدنت مثل روز روشنه که ستارهها توش گم که بشن، کجا دیده میشن!»
منظورم را که فهمید و تبسم کرد. روی تخته که نشستیم گفت «وقت رو تلف نکنیم». کیف کوچکی همراهش بود باز کرد. از داخل آن یک فلش کوچکی بیرون آورد. به گوشی وصل کرد. فایل صوتیای را باز کرد و موبایلش را بهدست من داد و گفت «گوش کن».
وقتی موبایل را نزدیک گوشم گرفتم سخنان امیر “ابوعبیده” را شنیدم. اعلام کرد که «مجاهدین زیرک سایبری و اطلاعاتی مناطق جنوبی! وقت عملیات ما سه روزه که تعیین شده. براساس دستور امیر مجاهدین “محمد (الضیف)” امروز بعد از غروب مسئولین مناطق جنوبی جیپیاس رو آماده کنند و تو پاکتها بهصورت مخفیانه به بخش استشهادیها بفرستند».
با شنیدن این خبر رنگ از رُخم پرید. گفتم «ما که آمادگی کامل نگرفتیم! الآن چیکار کنم؟!» محمد حرفم را قطع کرد «ما که آمادهیم». افکارم بههم ریخته بود. جیپیاس مرزیام را در مکانی دوری جاساز کرده بودم که تا آنجا چندین ساعت راه بود. باید روی رمزهای کامپیوتری و نقاط جیپیاس کار میکردم. نمیدانستم چهکاری چهکار کنم. دستور محمد (الضیف) حفظهالله قطعی و حتمی بود و بدون شرط باید انجام میشد. خطرش تا چه اندازه بود، این مهم نبود؛ باید اجرا میشد.
رو به محمد کردم «من تا صبح تنها نمیتونم دستگاه رو فعال کنم. چیکار کنم؟» محمد از جیب خود دستگاه کوچکی بیرون آورد. نقطهی جیپیاس خانه ما را برای شخصی فرستاد. بعد از چند دقیقه درِ خانهٔ ما به صدا درآمد. عمادالدین آمد و گفت «چند نفر اومدن که نمیشناسمشون.» محمد گفت «برادرای خودمون هستن».
سمت در رفتیم. سه جوان که سر و صورت خود را با چفیههای قرمزرنگ بسته بودند وارد خانه شدند. دفترچهی کوچکی در دستشان بود. اندکی بعد محمد رو به من گفت «خب برادر من دیگه میرم. این سه برادر افراد خاص امیر هستن، هر کمکی لازم داشتی روشون حساب کن. إنشاءالله کارها زودتر پیش برن و تمام بشن».
محمد را تا نزدیک در مشایعت کردم. وقتی برگشتم سمت تخته، برادران نشسته بودند. خوشآمد مجدد گفتم. یکی از آنها گفت «اینجاها خونهٔ امنی وجود نداره؟»
گفتم «الان ترتیبش رو میدم.» ما برای کارهای اضطراری در اطراف روستا خانهای را کرایه کرده بودیم. یک مجاهد همراه خانوادهاش آنجا سکونت میکرد. بهوقت ضرورت مخفیانه میرفتیم و کارهای خودمان را پیش میبردیم. به آن مجاهد که نامش یاسر بود زنگ زدم که مهمان دارم.
به عمادالدین گفتم تا آمدنم در خانه بماند و قبول کرد. همراه برادرها به خانه یاسر رفتیم. یاسر همهچیز را آماده کرده بود. به طبقهی بالای خانه رفتیم. وقتی پا درون اتاق گذاشتم تعجب کردم؛ پنج کامپیوتر همراه با تمام امکاناتش مهیا بود. به یاسر گفتم «این چیه؟» یاسر گفت «خبر داشتم که اینجا میآیید.» سهبرادر مرا با تبسم نگاه میکردند و فهمیدم که داستان از چه قرار است.
ممکن است که برای شما سؤال ایجاد شود؛ در مورد مجاهدین حماس که آیا همهٔ آنها دارای تجهیزات و سلاح هستند؟ آنها کارهای نظامی و ارتباطی را خوب میفهمند؟
بله؛ از هر لحاظ از امیران دلسوز و مخلص تعلیم میبینند و در میدان اجرا میکنند. اگر کسی چشم بینا و سالم داشته باشد نور ایمان را در چهرههای جوانان آنها میبیند که چگونه میدرخشد. اخلاقشان مصداق آیهی «أشدء علیٰ الکفار رُحماءُ بینهم» است. در سینههایشان ایمان موج میزند. اگر در مقابل یهود کارنامهی این جوانان را منصفانه ببینید پاسخ همه جوابها را خواهید گرفت. خواهید دانست که افترا و تهمتها و حرفهای پشت سرشان باد هواست و بس.
در غزه یکبار امیر یحیی سنوار برای نابودی جاسوسان، خندق خاصی درست کرده بود که بطور کامل جاسوسها نابود شدند. ما مدافعان غزهٔ مظلوم هستیم. مگر امیر یحیی دیگری وجود ندارد که دوباره چنین رشادتی از خود نشان دهد؟
ادامه دارد ان شاء الله