
قهرمانان خود را بشناسید: امیر مجاهدین قفقاز، شیخ عبدالحلیم (تقبله الله) (۱)
به قلم: ابوسلیمان هورامی
سالها پیش، در ۱۷ ژوئن ۲۰۰۶، شیخ عبدالحلیم، رئیس جمهوری خلق چچن و امیر مجاهدین قفقاز، به همراه ۵ مجاهد، برای ملاقات با برخی از امیران وارد شهر آرگون شد.
همانطور که بعداً مشخص شد، خودرویی که شیخ با آن به خانهای شخصی در «روستای سرخپوستان» میرفت، توجه رئیس گروه FSB مستقر در آرگون را به خود جلب کرد. تقریباً در همان زمان، در محله همسایه، کفار و دستنشاندههای محلی تصمیم گرفتند به اصطلاح «پاکسازی» انجام دهند.
یک کافر به همراه یک مرتد برای بررسی به خانهای که ماشین وارد آن شده بود، فرستاده شدند. آنها پس از ورود به حیاط خانه و صحبت با صاحبخانه، مشکوک شدند که مشکلی وجود دارد. با این حال، صاحبخانه توانست مرتد را متقاعد کند که بهتر است هیچ اقدامی نکند، زیرا در غیر این صورت تلفات زیادی به بار خواهد آمد.
پس از این، مجاهدین به همراه شیخ عبدالحلیم سوار ماشین شدند و شروع به ترک خانه کردند. با این حال، در آخرین لحظه، یک کافر به سمت ماشین دوید و فریاد زد: “من فقط یک نفر را آنجا میبینم، ما الان به سرعت او را تمام میکنیم” و سعی کرد در را باز کند. در پاسخ، گلولهای به پیشانی او اصابت کرد. پس از این، تیراندازی آغاز شد.
کافران و مرتدان نیروها را به محل تیراندازی کشاندند. مجاهدین به همراه شیخ عبدالحلیم در پشت پی یک خانه ناتمام در همسایگی، مواضع دفاعی گرفتند.
نبرد شدید چندین ساعت طول کشید. طبق گزارش شرکتکنندگان در این نبرد، شیخ عبدالحلیم برای شلیک برخاست و در آن لحظه گلولهای به شقیقهاش اصابت کرد.
او فوراً درگذشت. او هیچ زخم دیگری نداشت. مجاهدین حدود یک ساعت دیگر جنگیدند، سپس از منطقه محاصره شده عبور کردند و آن را ترک کردند. هیچ مجاهد دیگری زخمی نشد.
شرکتکنندگان در نبرد گزارش دادند که مطمئن هستند ۲ کافر و ۴ مرتد کشته شدهاند (و تعداد زیادی زخمی نیز وجود دارد)، از جمله همان رئیس FSB که متوجه ورود خودرو به خانه شده بود. با این حال، طبق اطلاعات ساکنان روستا، تلفات دشمن به طور قابل توجهی بیشتر بوده است.
از خاطرات روزنامهنگار احمد سردلی:
من و شیخ عبدالحلیم فقط آشنا نبودیم، ما همسایه دیوار به دیوار هم بودیم. عبدالحلیم ۸ سال از من کوچکتر بود و جلوی چشمان من بزرگ شد. در خاطر من، او همان پسری خواهد ماند که کنار جوی آب مینشست و با چوب انواع حشرات بیاحتیاطی را که جریان آب آنها را با خود میبرد، میگرفت. از او میپرسیدیم: «پسر، داری چه کار میکنی؟» پسر کوچک با لحنی معنادار پاسخ میداد: «من از آفریدههای خدا محافظت میکنم.»
عبدالحلیم هرگز از مسیر یک فرد مسنتر عبور نمیکرد. او که فراتر از سن خود فکر میکرد، با چشمانی به دنیا نگاه میکرد که اصلاً کودکانه نبود و در آنها خرد یک بزرگسال میدرخشید. عبدالحلیم در ارتباطات، لباس پوشیدن و زندگی روزمره متواضع بود.
یک بار، یک ماشین ژیگولی به او هدیه داده شد. او که از این موضوع خجالت میکشید، هدیه را نپذیرفت، اما به محض اینکه هدیهدهنده آنجا را ترک کرد و هدیهاش را در حیاط گذاشت، عبدالحلیم فوراً رو به یکی از رفقای رنجدیده ما، ابوبکر (شهید ان شاالله!) کرد و اصرار داشت که ماشین را برای خودش بردارد.
«تو بیشتر به او نیاز داری، ابوبکر. خانوادهات بزرگ و نیازمندند، اما برای من و فاطمه آسانتر است.» در جوانی، شیخ آینده هرگز در هیچ مراسم تفریحی دیده نمیشد، میتوانستی همه چیز را با او تقسیم کنی، و من هرگز نشنیدم که از کسی بد بگوید.
او پاسخ داد: «هر کاری که میکرد، برای خودش میکرد.» این عبدالحلیم ما در رابطه با اطرافیانش بود.
در بزرگسالی، او آن مسلمانی بود که اعمالش به همان اندازه انجام مناسک مذهبی، عبادت بود. او دائماً مشغول کارهای نیک بود و به دنبال جلب لطف خداوند بود.
او ایمانی عمیق و خالص داشت و با توجیه هدف وجودش در این زندگی، که با کلام خداوند متعال تعریف شده است، آنجا را ترک کرد: «و جن و انس را جز برای اینکه مرا بپرستند، نیافریدم.»