
با سابقین جهاد در چچن: امیر صلاح – زنده زنده سوزانده شد، اما تا آخرین نفسش جنگید (۵)
بقلم: واخا خاسانوف
مترجم: محمد اسامه
فرماندهان تیپ جندالله، امیر سوپیان (سعد) و آربی، نه رفقای خود و نه سلاحهایشان را رها نکردند و مراقبت پدرانهای از همه نشان دادند. ساکنان آلخان-قلعه نیز هیچ شکی در مورد درستکاری آنها باقی نگذاشتند. آنها در همه چیز کمک کردند. به آنها غذا و آب دادند.
شبها ستون به سمت زاکان-یورت حرکت میکرد. و تمام مدت از میان زمینهای باز. زخمیها و کشتهها در کنار جاده رها میشدند به این امید که مردم محلی آنها را ببرند.
امیر سوپیان با سورتمه معروف خود به عقب آمد و سلاحهای رها شده توسط مجاهدین خسته، لباسها و غذاهایی را که قادر به حمل آنها نبودند، روی آن قرار داد.
سوپیان، جنگجوی باتجربه، ماهر، سرسخت و شجاع، قیمت همه چیز را میدانست. خیلی زود، مجاهدین دیگر در طول گذار دشوار به شاتوی این را حس کردند.
به این ترتیب آنها وارد زاکان-یورت شدند. آنها در مدرسه نماز خواندند. بسیاری به خانه برده شدند. سپس روستای دیگری که در کنار آن سنگرهایی حفر شده بود. سوپیان به بزرگراه باکو رسید و قبلاً موفق شده بود یک نفربر زرهی را منهدم کند و بسیاری از اشغالگران را نابود کند.
قبل از خواب، سوپیان و مریم غذای چچنی ژیژیگ-گالناش را برای مجاهدین آماده کردند. اما آنها به محض اینکه غذایشان را تمام کردند، دوباره باران بمب و موشک شروع شد. همه در سنگرهایی که روز قبل کنده بودند، پنهان شدند.
اسماعیل صدای مریم را شنید: “فکر کنم از ناحیه سر زخمی شدهام.” اما وقتی دست شوهرش را دید که تکه تکه شده بود، متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. عادت اسماعیل به پوشاندن سرش با دست بزرگش در طول بمباران، کاملاً درست از آب درآمد.
بعد از مدتی، آنها روی برانکاردها خیلی نزدیک به هم دراز کشیده بودند و حتی نمیتوانستند سرشان را به سمت هم بچرخانند و سوپیان دائماً بین آنها میدوید و سعی میکرد کاری انجام دهد و به نوعی آنها را دلداری دهد.
بالاخره، او نزدیک اسماعیل ایستاد و گفت: “ما باید برویم. نمیتوانیم همه زخمیها را با خودمان ببریم. او یک زن است و مردم محلی او را به خانه میبرند. و سپس او را به بیمارستان میبرند.” اسماعیل هرگز انتظار چنین وضعیتی را نداشت و هرگز حتی به این فکر نکرده بود که مریم را در نیمه راه رها کند، اما حالا همه چیز کمی ناامیدکننده به نظر میرسید. سخنان سوپیان بیش از حد قانعکننده بود.
اسماعیل فقط گفت: “اگر فرصتی بود… اما در غیر این صورت – هر طور صلاح میدانی عمل کن.” سپس سوپیان با مریم صحبت کرد، که فقط از او خواست به او فرصت دهد تا برای آخرین بار با شوهرش احوالپرسی کند.
قبل از اینکه بتواند جمله آخر خود را تمام کند، بمباران دوباره شروع شد و همه چیز در اطرافش شروع به حرکت کرد. موشکی بین اسماعیل و مریم اصابت کرد. اولی از ناحیه بازوی دیگر زخمی شد و پاهای مریم به شدت شکست. آنها از هم جدا شدند.
اسماعیل تنها چند روز بعد از سرنوشت مریم مطلع شد. مریم و دیگر مجروحان نه در روز دوم و نه روز بعد از روستا مرخص نشدند. و زن زخمی دچار قانقاریا شد. در روز چهارم آنها موفق شدند به آچخوی بروند، اما خیلی دیر شده بود.
یکی از پاهایش قطع شد و آنها وقت نداشتند که عمل دوم را انجام دهند. او را برای عمل دوم میبردند که درخواست توقف کرد. او دعا کرد، همانطور که در شرایطش ممکن بود، و بلافاصله درگذشت. مریم گودایوا شجاع در گویتی به خاک سپرده شد.
در طول مسیر، همیشه مشکلاتی با اسماعیل زخمی وجود داشت: یا برانکارد به دلیل وزن زیادش میشکست، یا خودش میافتاد، یا رفقایش خیلی خسته میشدند. در نهایت، خود مرد زخمی از آن خسته شد و ایستاد. و با تحمل درد، با توسل به خدا، به تنهایی به جلو رفت.
در کاتیر-یورت، آنها از دوستانشان جدا شدند. اسماعیل و بقیه زخمیها – تا سی نفر – در روستا باقی ماندند. اعضای گروه گانتامیروف که در کنار روسها میجنگیدند، اما در این شرایط مجاهدین زخمی را تسلیم نکردند، کمک کردند.